Montag, 8. März 2010

استراتژى قيام و سرنگونى سلسله آموزش براى نسل جوان در داخل كشور (قسمت دوازدهم)




استراتژى قيام و سرنگونى سلسله آموزش براى نسل جوان در داخل كشور (قسمت دوازدهم)

مسعود رجوي رهبر مقاومت ايران
مسعود رجوي رهبر مقاومت ايران
اشرف كانون استراتژيكى نبرد
نقدينه بزرگ ملت
درمبارزه آزادىبخش با رژيم ولايت

پيام به رزمندگان ارتش آزادى
و نيروهاى انقلاب دموكراتيك در سراسر ميهن اشغال شده
مسعود رجوى -اسفند 1388



پس از 15 جلسه كاسه صبر خمينى از كلاسهاى «تبيين جهان» در دانشگاه صنعتى شريف در سال 58 لبريز شد و بيشتر از اين طاقت نياورد. همين 15 جلسه هم در اثناء رفراندوم قانون اساسى و نخستين انتخابات رياست جمهورى و نخستين انتخابات مجلس شوراى ملى، برگزار شد والا اگر خمينى دست بستگى نداشت، يك جلسه آن را هم اجازه نمى‌داد.

اما منتهاى دجالگرى در اين بود كه با حربه «انقلاب فرهنگى» به يك كودتاى سياه ضدفرهنگى عليه تماميت فرهنگ و دانشگاههاى ايران مبادرت كرد. بر اين پاتك ارتجاعى برضد نيروى انقلابى، لباس «انقلاب فرهنگى» پوشاند كه انقلاب فرهنگى چين در زمان مائوتسه تونگ در دهه 1960 را تداعى مىكرد.
اجازه بدهيد در همين باره پيام 16آذر امسال را يادآورى كنم:

***

«خمينى كودتاى سياه ارتجاعى خود عليه دانشگاهها را هم با وقاحت و دجاليتى فوق تصور، كارى ضداستعمارى جلوه مى‌داد و در 4تير 1359 در موضعگيرى بغايت كين توزانه خود عليه مجاهدين گفت: «مى‌خواستند كه دانشگاههايى كه در خدمت استعمار بود و جزء مهمات اين مملكت است كه بايد دانشگاهش اصلاح بشود، همين كه طرح اصلاح دانشگاه شد، سنگربندى شد در دانشگاه كه نگذارند اين كار بشود… .

از آن‌جا كه چنين رژيمى هيچ حقى براى مردم ايران قائل نبوده و نيست، به‌شدت نيازمند نسبت دادن هر حركت و هر مخالفتى به ”خارجى“ واستعمار و ”استكبار“ است. نعرههاى گوش خراش ”مرگ بر ضد ولايتفقيه“ به‌همين خاطر ادامه دارد. در مقابل، شعار مردم و مقاومت ايران و قيامى كه در 16آذر از دانشگاه شعلهور شد اين است كه: ”مرگ بر اصل ولايتفقيه“ – ”زنده باد آزادى وحاكميت مردم ايران“ .

***

از اين‌جا مى‌توان علت تعارض آشتىناپذير و ماهوى ديكتاتورى جهل و جنايت را با علم و دانش و با دانشجو و دانشگاه، به روشنى دريافت.
-خمينى در سال 1358 پس از آنكه نخستين انتخابات رياست جمهورى و نخستين انتخابات مجلس شوراى ملى را با تغيير نام غيرقانونى آن به ”مجلس شوراى اسلامى“ براساس ”اصل ولايتفقيه“ شكل داد، تنها سنگرى را كه در مقابل خود تسخير ناشده مىديد، دانشگاه بود.

-در 9فروردين 1359 لوموند كلاسهاى تبيين جهان در دانشگاه صنعتى شريف را گزارش كرد كه هر جمعه بعدازظهر در آن 10هزار نفر با كارت شركت مى‌كردند و متعاقبا درسهاى فلسفه تطبيقى در اين كلاسها، به‌صورت كتابهاى جيبى در صدهاهزار نسخه بفروش مىرسيد و نوارهاى ويدئويى آن را هم حدود يك صدهزار دانشجو در 35شهر بزرگ ايران مىديدند. لوموند نوشت مجاهدين به‌صورت يك حزب مردمى يكى از متشكلترين سازمانهاى ايران هستند و اگر خمينى نامزدى كانديداى آنها را در انتخابات رياست جمهورى با فتوا منتفى نمى‌كرد ”به گفته شخصيتهاى متفاوت“ آنها ميليونها رأى را به خود اختصاص مى‌دادند و از حمايت اقليتهاى قومى و مذهبى و هم‌چنين از حمايت قسمت مهمى از زنان و جوانان كشور كه قيموميت روحانيت ارتجاعى را نمى‌خواستند، برخوردار بودند.

- خمينى از اواخر فروردين و در ارديبهشت 1359 دانشگاهها و مدارس عالى را به‌خاك و خون كشيد و تعطيل كرد و اسم آن‌ كودتاى سياه ضدفرهنگى را ”انقلاب فرهنگى“ گذاشت!

-خمينى در روز اول ارديبهشت گفت: «ما از حصر اقتصادى نمى‌ترسيم، ما از دخالت نظامى نمى‌ترسيم‌ … ‌ما از دانشگاه استعمارى مى‌ترسيم». «دانشگاههاى ما دانشگاههاى استعمارى است… دانشگاههاى ما براى ملت ما مفيد نيست. من آن تصميمى را كه شوراى انقلاب و رئيسجمهور گرفته‌اند راجع به تصفيه دانشگاه… ، پشتيبانى مى‌كنم»

خمينى: «ما از حصر اقتصادى نمىترسيم، ما از دخالت نظامى نمىترسيم، اون چيزى كه ما را مىترساند، وابستگى فرهنگى است. ما از دانشگاه استعمارى مىترسيم. »

- باندهاى فاشيستى در روز اول ارديبهشت در اطلاعيههاى خود به دستور خمينى، اعلام كردند: ”اصيل‌ترين پايگاه فرهنگى امپرياليسم آمريكا، دانشگاه است و تا زمانى كه اين پايگاه در‌هم كوبيده نشود، نمى‌توان به عدم حضور آمريكا در درون ايران مطمئن بود. لذا با تمامى توان سعى در انهدام اين پايگاه داخلى شيطان بزرگ خواهيم كرد“

-خمينى سپس در23خرداد 59، به‌زبان اشهدش اقرار كرد كه ”دانشگاه در قبضه منافقين بود“ و افزود ”هر‌چه بر‌سر بشر مى‌آيد ازعلم مى‌آيد. علم بدون تهذيب“ .

-در 27آذر59 در بيرون ريختن ماهيت فوق ارتجاعى خود، گام شگفتانگيز ديگرى برداشت و گفت: ”تمام اين مصيبتهايى که براى بشر پيش آمده از دانشگاهها بوده است. ريشه‌اش از اين تخصصهاى دانشگاهى بوده است. و اين همه ابزار فناى انسان و اين همه پيشرفتهايى كه به خيال خودشان در ابزار جنگى دارند اساسش از دانشمندانى بوده كه از دانشگاهها بيرون آمده‌اند. دانشگاهى كه در كنار او اخلاق نبوده است. در كنار او تهذيب نبوده است… … دنيا را دانشگاه به فساد كشانده و دنيا را دانشگاه مىتواند اصلاح كند“ . (ديدار با اعضاى دفتر تحکيم وحدت حوزه و دانشگاه – 27آذر 1359)


-دو سال بعد درپاييز 61، خمينى باز هم نسبت به نفوذ مجاهدين در دانشگاهها هشدار مى‌داد ومى‌گفت:
”انجمنهاى اسلامى بايد توجه كنند كه در بين اين انجمنها از اين منحرفين نفوذ نكنند. شما مطمئن باشيد كه اين منحرفين ومنافقين و آنهايى كه دستشان از اين كشور كوتاه شده است با هر حيلهيى كه شده است مى‌خواهند در همه جاى كشورخصوصا در دانشگاه كه مركز علم و مركز همه جهات كمالى انسانى است مى‌خواهند نفوذ كنند“.

خمينى: «انجمنهاى اسلامى بايد توجه كنند كه در بين اين انجمنها از اين منحرفين نفوذ نكنند. شما مطمئن باشيد كه اين منحرفين ومنافقين و آنهايى كه دستشان از اين كشور كوتاه شده است با هر حيلهيى كه شده است مى‌خواهند در همه جاى كشورخصوصا در دانشگاه كه مركز علم و مركز همه جهات كمالى انسانى است مى‌خواهند نفوذ كنند».

-حتى 5سال بعد از كودتاى سياه فرهنگى و قلع و قمع دانشجويان و استادان دانشگاه، خمينى در 27فروردين 1364 باز هم از وضعيت دانشگاهها نالان بود و مى‌گفت: «همه دردهاى ايران از دانشگاهها شروع شده است. دانشگاه تلخى‌هايى داشت كه به اين زودى رفع نمى‌شود… . دانشگاهى كه تمام گرفتاريهاى ما منشأءاش در آن بود»
- خمينى حتى در وصيت خود نوشت: ”در نيم‌ قرن‌ اخير آنچه‌ به‌ ايران‌ و اسلام‌ ضربه‌ مهلك‌ زده‌ است‌ قسمت‌ عمده‌اش‌ از دانشگاهها بوده‌ است‌“ .
به‌راستى كه ابعاد خصومت و كين توزى سلطنت مطلقه ولايت با دانش و دانشگاه حيرت انگيز است».


***

فصل دوازدهم-نمونههاى دجالگرى


چند نمونه بياد ماندنى ديگر را مىگويم تا تفاوت دروغ و دغل و دنائت در رژيم مادون سرمايهدارى ولايتفقيه با ديكتاتوريهاى كلاسيك، روشن شود:

مصدق مسلم نبود!
خمينى هرگاه فرصت مىيافت، حقد و كين سبعانه خود را، بىمحابا عليه پيشواى نهضت ملى ايران دكتر محمد مصدق، بيرون مىريخت:
-درخرداد 1358 گفت «ملى كردن نفت پيش ما مطرح نيست. اين اشتباه است. ما اسلام را مى‌خواهيم. اسلام كه آمد، نفت هم مال خودمان مى‌شود. مقصد ما نفت نيست اگر يك‌ نفر نفت را ملّى كرده است، اسلام را كنار بگذاريم، براى او سينه بزنيم». خمينى افزود «براى هر استخوانى ميتينگ راهانداختن و به‌دنبال آن با اسلام مخالفت كردن، قابل تحمل نيست».

-در خرداد 1360 خمينى ضمن نقل خاطرهيى از زمان نخست وزيرى مصدق به كين كشى پرداخت و به صراحت گفت، مصدق «مسلم نبود». خمينى گفت:
«… . يك سگى را نزديك مجلس عينك به آن زدند و اسمش را ”آيتالله“ گذاشتند! اين در آن زمان بود كه اينها فخر مى‌كنند به وجود او. او [مصدق] هم مسلم نبود. من در آن روز در منزل يكى از علماى تهران بودم كه اين خبر را شنيدم كه يك سگى را عينك زدهاند و به اسم ”آيتالله“ توى خيابانها مىگردانند. من به آن آقا عرض كردم كه اين ديگر مخالفت با شخص نيست، اين سيلى خواهد خورد. و طولى نكشيد كه سيلى را خورد. و اگر مانده بود سيلى بر اسلام مىزد».

خمينى راست مى‌گفت، مصدق هيچ‌گاه آن «مسلم» مورد نظر خمينى نبود. در بيدادگاه نظامى شاه مى‌گفت كه مسلك من مسلك حضرت سيدالشهدا است. مى‌گفت كه «چه از اين خوبتر كه من در راه ايران عزيز زجر بكشم، و چه از اين بالاتر كه من در دنيا مظلوم واقع بشوم و چه افتخارى از اين بالاتر كه با رأى اين دادگاه از بين بروم؟ سيدالشهد عليه السلام فرموده «وقتى انسان براى مرگ آفريده شده باشد، با شمشير به مرگ برسد ارزندهتر است». (مصدق در محكمه نظامى-كتاب اول جلد دوم)

مصدق در مجلس چهاردهم در شهريور 1324 خود را چنين معرفى كرد: «من ايرانى ومسلمانم و بر عليه هر چه ايرانيت و اسلاميت را تهديد كند، تا زنده هستم مبارزه مىنمايم» (كتاب سياست موازنه منفى در مجلس چهاردهم- جلد دوم).

در همين سخنرانى بود كه مصدق حين تشريح سياست موازنه منفى رودرروى صدرالاشراف نخستوزير وقت كه مهره انگليس بود و رودرروى حزب توده كه منافع و سياست روسيه شوروى را در ايران پيش مىبرد گفت:
«از نظر ما اجنبى اجنبى است، شمال و جنوب فرق نمىكند و موازنه بين آنها يگانه راه نجات ماست… . واضحتر بگويم ما بايد خود را به آن درجه استقلال واقعى برسانيم كه هيچ چيز جز مصلحت ايران و حفظ قوميت و دين وتمدن خودمان محرك ما نباشد»
مصدق افزود: «از مسلمانى و آداب آن براى برحق بودن اسلام نه براى ميل اين و آن پيروى كنيم و به لوازم آن فقط از ترس خدا و معاد، نه مقتضيات دنيوى و سياسى، عمل نماييم. باد شمال يا جنوب ما را نلرزاند و در درجه ايمان ما تأثيرى ننمايد».

اكنون حرامزادگى ايدئولوژيكى و سياسى خمينى را بنگريد كه چگونه بر نامسلمانى مصدق حكم مى‌كند. افتخار بر پيشواى نهضت ملى ضداستعمارى مردم ايران كه خمينى او را مسلم نمى‌داند.
همه مى‌دانند كه شهادتين گفتن، علامت اسلام و مسلمانى است. خدا خودش هم با صراحت مى‌گويد مبادا بهخاطر منافع و غنائم دنيوى، به كسى كه به شما سلام گفته و از در آشتى درآمده است بگوييد مؤمن نيستى (وَلاَ تَقولوا لمَن أَلقَى إلَيكم السَّلاَمَ لَستَ مؤمنًا… آيه 94 سوره النساء). پس اين چه مرجع تقليدى است كه در سال 1360 يعنى 28سال پس از كودتاى 28مرداد و 15سال پس از درگذشت مصدق، هنوز اين چنين با او كينه دارد. بنابراين به‌طريق اولى هرگز و هيچ‌گاه نبايد انتظار داشت كه مجاهدين را مسلمان بداند. بدون شك خمينى و خامنهاى، مانند همتاى سياسى و عقيدتىشان يزيد، امام حسين را هم «خارجى» و «قدرت طلب» مى‌خوانند. اين اقتضاى دستگاه دجاليت است.

به همين خاطر در مهر 1360، در برنامه شورا و دولت موقت تحت عنوان «نجات ارزشهاى اصيل وترقيخواهانه ملى و ميهنى» نوشتيم:
«در همين جا بسيار ضرورى است كه به انهدام و سركوب ارتجاعى همه ارزشهاى اصيل و ترقيخواهانه ملى از جانب خمينى اشاره كنيم. چنانكه در عمل به ثبوت رسيد، ارتجاع حاكم بهرغم برخوردهاى رياكارانه پيشين، هر گونه ملى گرايى و ميهن پرستى را اساساً مردود شمرد و سركوب نمود. اين نحوهى برخورد، اگر چه به يك نوع جهان وطنى و نفى مرزها و حدود سرمايهدارى تظاهر نموده، و حسب المعمول فرصت طلبان دست راستى را به طمع مىانداخت، اما در حقيقت آرزوهاى برباد رفته قرون وسطايى را نمايندگى مى‌كند كه متاسفانه تحت لواى اسلام عرضه مى‌شود. پس هدف در يك كلام اين بود كه همه موانع ترقيخواهانه ملى و ميهنى بر سر راه ديكتاتور ارتجاعى منكوب شود. بارزترين نمود اين حقيقت را مى‌توان در تخفيف و توهين به پيشواى فقيد نهضت ملى ايران، دكتر محمد مصدق، و الگوسازى مرتجعين قهّارى چون شيخ‌فضل‌الله و كاشانى، كه به‌كرّات از جانب خمينى تكرار شده، باز يافت».

***

سياهكل حادثه آفرينى استعمار!
در شامگاه 19‌بهمن 1349، گروهى از انقلابيون پيشتاز فدايى با حمله به‌پاسگاه ژاندارمرى سياهكل، حماسه‌يى فراموشى‌ناپذير در حاشيه جنگلهاى گيلان رقم زدند. تهاجم متهورانه و انقلابى چريكها در آن شرايط، فضاى سازش و انفعال و بىعملى را در بين روشنفكران آن زمان درهم شكست و صف پيشتازان و انقلابيون را از فرصت‌طلبان و سازشكاران تودهاى جدا كرد.
در جريان اين حماسهٴ خونين، دوتن به شهادت رسيدند و فرمانده هسته چريكى، على‌اكبر صفايى فراهانى به‌همراه 12همرزمش، دستگير و در 26اسفند همان سال، به‌جوخه تيرباران سپرده شد.
خمينى كه در اين زمان، روزگار بريدگى خود را در نجف مىگذراند، در منتهاى فرومايگى و دجاليت، قيام سياهكل را به استعمار نسبت داد و در نامه به ‌انجمنهاى اسلامى خارج كشور نوشت: «از حادثه‌آفرينى استعمار در كشورهاى اسلامى نظير حادثه سياهكل و حوادث تركيه فريب نخوريد و اغفال نشويد».

***

حق رأى زنان مخالف ديانت مقدسه و بر خلاف چند حكم ضرورى اسلام!
قبلاً گفتهايم كه شاه در ابتداى سالهاى 1340 كه كندى در آمريكا روى كارآمد، براى حفظ رژيم سلطنتى به اصلاحات بورژوايى روى آورد و از جمله حق شركت زنان در انتخابات را مطرح كرد. تا اين زمان طبق رسوم فئودالى در رژيم سلطنتى، زنان، در شمار محجورين (ديوانگان) و صغار (اطفال نابالغ) و ورشكستگان به‌تقصير، از حق انتخاب‌شدن و انتخاب‌كردن محروم بودند. ‌به‌رغم اين‌كه 25سال پيش از آن، رضا شاه در سال 1316 برداشتن حجاب را اجبارى كرده‌بود.

اما در سال 1341 وقتى كه شاه براى حفظ رژيمش با پشتوانه آمريكا مصمم به‌برخى اصلاحات بورژوايى شد، آخوندهاى عهد فئودالى به مخالفت برخاستند. دعواى خمينى با شاه از همين‌جا شروع شد. به‌جاى اينكه ديكتاتورى را مانند جريانهاى ملى آن زمان هدف قرار بدهد، از موضع به غايت ارتجاعى به حق رأى زنان حمله كرد و آن را بر خلاف مبانى اسلام شمرد.

‌به‌ تلگرام خمينى به شاه در مهر 1341 كه سراپا از موضع خيرخواهى براى ديكتاتورى سلطنتى نوشته شده، آن هم يك دهه بعد از كودتاى 28مرداد، توجه كنيد:
«بسم الله الرحمن الرحيم
حضور مبارك اعليحضرت همايونى
پس از اهداء تحيت و دعا، به‌طورى‌ كه در روزنامه‌ها منتشر است دولت در انجمنهاى ايالتى و ولايتى اسلام را در رأى دهندگان و منتخبين شرط نكرده و به‌زنها حق رأى داده است و اين امر موجب نگرانى علماء اعلام و ساير طبقات مسلمين است. بر‌خاطر همايونى مكشوف است كه صلاح مملكت در حفظ احكام دين مبين اسلام و آرامش قلوب است. ‌مستدعى است امر فرماييد مطالبى را كه مخالف ديانت مقدسه و مذهب رسمى مملكت است از برنامه‌هاى دولتى و حزبى حذف نمايند تا موجب دعاگويى ملت مسلمان شود. ‌الداعى روح‌الله‌الموسوى»

خمينى هم‌چنين در تلگرام 15آبان 1341 به‌شاه مى‌نويسد:
«اين‌جانب به‌حكم خيرخواهى براى ملت اسلام، اعليحضرت را متوجه مى‌كنم به‌اين‌كه اطمينان نفرماييد به‌عناصرى كه با چاپلوسى و اظهار چاكرى و خانه‌زادى مى‌خواهند تمام كارهاى خلاف دين و قانون را كرده به‌اعليحضرت نسبت دهند و قانون اساسى را كه ضامن مليت و سلطنت است با تصويب‌نامه خائنانه و غلط از اعتبار بيندازند».

شاه در اين هنگام به‌طور موضعى از حق انتخاب كردن و انتخاب شدن زنان عقبنشينى كرد. خمينى اين را پيروزى بزرگى به‌حساب آورد و در 11آذر 1341 گفت: «زنها را وارد كرده‌اند در ادارات، ببينيد در هر اداره‌يى كه وارد شدند آن اداره فلج شد… زن اگر وارد هر دستگاهى شد اوضاع را به‌هم مى‌زند».
‌بعد از پيشروى شاه در رفراندوم «انقلاب سفيد» در 6بهمن 1341، خمينى دوباره نوشت: «با اعلام تساوى حقوق زن چند حكم ضرورى اسلام محو مى‌شود».

در خرداد 1342 هم خمينى ضمن سخنان شديداللحن خود عليه شاه مى‌گفت «آقاى شاه نفهميده مى‌رود بالاى آن‌جا، مى‌گويد تساوى حقوق زن و مرد. ‌آقا اين را به‌تو تزريق كرده‌اند… من شنيده‌ام سازمان امنيت در نظر دارد شاه را از نظر مردم بيندازد تا بيرونش كنند».
مىبينيد كه خمينى تا چه حد غمخوار و نگران «آقاى شاه» بوده كه مبادا سازمان امنيت او را با «تساوى حقوق زن و مرد» از نظر مردم بيندازد!
اما 15سال بعد وقتى خمينى به قدرت رسيد، اسلامش به‌اقتضاى زمانه رنگ عوض كرد و ديگر مخالفتى با حق انتخاب كردن و انتخاب شدن زنان به‌نمايندگى مجلس نكرد و ما نفهميديم كه آن احكام ضرورى اسلام كه مى‌گفت با اين كار «محو» مى‌شود، چه شد و به كجا رفت؟!

***

بزدلى وبوقلمون صفتى
خمينى در دوران بريدگى در سال 1349، از فرط احتياط‌كارى و بزدلى در برابر رژيم شاه حتى از يك معرفى و پادرميانى ساده براى نجات جان مجاهدين در عراق خوددارى كرد.
داستان از اين قرار بود كه از سال 1348 روابط ما با جنبش فلسطين و مشخصاً سازمان الفتح برقرار شده بود دسته دسته براى آموزش نظامى به پايگاههاى فلسطينيها به اردن مىرفتيم. جنبش فلسطين در آن هنگام در ميان مردم ايران بسيار محبوب و مظلوم بود. آقاى طالقانى اغلب در اعياد فطر در مسجد هدايت، مقرر مىكرد كه فطريهها به فلسطينيها پرداخته شود. هرزمان كه آقاى طالقانى در تبعيد و زندان نبود، در شبهاى ماه رمضان در مسجد هدايت سخنرانى مىكرد و مجاهدين هم، بدون اينكه يكديگر را بشناسند، اغلب در آن‌جا حاضر مىشدند.

در همان روزگار بود كه شهيد شكرالله پاكنژاد و دوستانش به هنگام خروج از مرز درحوالى شلمچه دستگير شدند و گروه آنها به «گروه فلسطين» مشهور شد. دفاعيات پاكنژاد در بيدادگاه نظامى واقعاً فضاى سياسى ايران را در آن روزگار تكان داد ومحيطهاى دانشجويى را دگوگون كرد.

مسير مجاهدين براى خارج شدن از كشور و رسيدن به پايگاههاى فلسطين، مسير متفاوتى بود. ما ابتدا به بندرعباس و سپس بندر كوچك كنگ مىرفتيم و از آن‌جا با لنج از خليج فارس عبور مىكرديم و خود را به شيخنشينها مىرسانديم. در آن‌جا مدارك لازم را با صنعت دستساز و ابتكارات برادرانمان تهيه مىكرديم و آن‌گاه خودمان را به بيروت مىرسانديم و به رابطى كه الفتح معين كرده بود، معرفى مىكرديم. اين رابط ما را با برگههاى عبور الفتح از لبنان به سوريه عبور مىداد و به دفاتر فتح در اردن مىرساند. در تمام طول اين مسير طولانى، علاوه برايستگاههاى كنترل مرزى، پاسگاههاى ويژه جنبش فلسطين به نام «فرماندهى مبارزه مسلحانه» داير بود كه كنترل برگههاى عبور و مرور همه نيروها و نفرات وابسته به جنبش را به‌طور مستقل و جدا از ايستگاههاى كنترل مرزى لبنان و سوريه و اردن، انجام مى‌دادند. در حقيقت در سراسر اين مسير حاكميت دوگانه برقراربود. جنبش فلسطين در آن زمان در اوج قرارداشت.

من در تابستان 1349 همين مسير را طى كردم. در آن زمان همراه با يكى از برادرانمان از تهران به شيراز و بندر عباس و سپس به كنگ رفتيم. در مسجدى لباس عوض كرديم و بعد به خانه قاچاقچى رفتيم و دو روز در خانه او بوديم. در آن‌جا فهميدم كه عمده مردم كنگ روزانه دو نوبت بيشتر غذا نمىخورند. يكى صبحانه كه مقدارى نان است و ديگرى هم شام كه چيزى شبيه به اشكنه بود. از كوزهيى كه به ما مى‌دادند، يك بار آب را در ليوان ريختم و ديدم مملو از كرمهاى ريز است و ديگر نخوردم. اين فرق آب تصفيه شده و لولهكشى در تهران با آب نوشيدنى در كنگ بود. 2روز طول كشيد تا ترتيب سفر قاچاق ما با لنج داده شد. قاچاقچى با يك قايق كوچك توى دريا ميان بر زد، و ما را به لنج رساند و سوار شديم. قرار اوليه اين بود كه ما بعد از بازرسى لنج توسط ژاندارمرى محل سوار شويم اما در عمل معكوس شد و معلوم شد كه ژاندارمها بعد از سوار شدن ما مىرسند. به‌همين خاطر يكى از ما را توى مسافرين جا زدند و من بايد توى موتورخانه قايم مىشدم تا ژاندارمها بيايند و بروند. براى همين صاحب لنج در آخرين لحظه به من گفت كه بايد زير موتورخانه دراز بكشم و رويم مقدار زيادى كاه و بوته ريخت و به زبان خودش به من فهماند كه اگر ژاندارمها به كاه و بوته چوب و يا سر نيزه زدند كه ببينند چيزى هست يا نه، نبايد بترسم. ژاندارمها آمدند و بازرسى كردند و رفتند و چوبشان هم به من نخورد و ساعتى بعد ملاحان آمدند مرا از موتورخانه بيرون كشيدند و در حاليكه لباسها و سر وصورتم پر از خاك و خاشاك بود به روى قايق بردند. روز بعد در گمرك دبى هم يك كيسه گونى بار روى دوشم گذاشتند كه انگار كارگر حمل بار هستم و به سلامت گذشتم. چند روزى هم در دبى كه فوقالعاده گرم بود، پيش برادرانمان بوديم و از آن‌جا به ابوظبى و سپس بيروت و دمشق و عمان رفتيم و خود را به يكى از دفاتر الفتح معرفى كرديم. چون به سؤالات آنها به‌طور قانع كننده نمى‌توانستيم جواب بدهيم و همه سوالات را درباره هويت خودمان به يك رابط رسمى كه هنوز سر نرسيده بود ارجاع مى‌داديم، تا نيمهشب ما را در اتاقى بازداشت كردند تا رابط از راه برسد. در هفتههاى بعد كه ديدارها و گفتگوهايمان در چندين نوبت انجام شد به پايگاه شهيد حسن سلامه منتقل شديم و تا «سپتامبر سياه» در سال 1970 (شهريور و مهر 1349) در پايگاه فلسطينيها بوديم.

فرمانده پايگاه «اخ احمد الجزايرى» (يعنى برادر احمد الجزايرى بود) كه در نبردهاى استقلال مراكش و الجزائر شركت كرده بود. در شهريور 49 جنگ شروع شد و ما يكى دو هفته به‌شدت زير آتش نيروهاى اردن بوديم. براى اولين بار بود كه من جنگ مىديدم و داستانها داشت.

سرانجام به استثناى فرمانده پايگاه، بقيه همگى با آتش تانكهاى اردن به شهادت رسيدند. يكى دو روز قبل از آن، بنابه تلگرامى كه فرماندهى كل انقلاب فلسطين فرستاده بود ما را از اين پايگاه به‌طور قاچاق خارج كردند و به عمان برگرداندند. عمان هم جنگ‌زده و زير آتش شديد بود. در سه هفتهاى كه در يك هتل درجه چندم بوديم، نه آب بود و نه برق و فقط گاهى وقتها براى به‌دست آوردن چند قرص نان كه بين تمام ساكنان اين هتل تقسيم مى‌كرديم، از هتل خارج مىشديم. براى رسيدن به معدود نانوايىهايى كه در نقاط دوردست شهر نان پخت مى‌كردند بايد فاصله طولانى را طى مى‌كرديم و ساعتها در صف انتظار مىايستاديم. اما در تمامى ساعتهاى تبادل آتش ادامه داشت و صداى كر كننده انواع و اقسام سلاحها در تمام 24ساعت امان نمى‌داد. وضعيت الفتح هم بهم ريخته بود و ارتباط ما با مسئولينمان در الفتح قطع شده بود. فرمانده و مسئول مستقيم دسته ما، شهيد بنيانگذار اصغر بديع زادگان بود. او مستمراً ما را به صبر در برابر گرسنگى و ايستادگى در برابر ترس از دستگيرى و شهادت فرا مى‌خواند. عاقبت رفقاى فلسطينى ما يك نيمهشب سر رسيدند و ما را به مقر ابوجهاد (از رهبران فلسطينى) بردند به‌دستور ابوجهاد همراه با دهها فلسطينى ديگر پشت يك كاميون بارى سوارمان كردند و از مسيرهاى خاكى و قاچاق در هواى فوقالعاده سرد تا روز بعد ما را به بيروت رساندند. در حقيقت به نحو تعجب آورى هم از پايگاه و هم از اردن خارج شده بوديم و وقتى كه به بيروت رسيديم خودمان هم تعجب مىكرديم كه چگونه در آن وانفسا زنده و سالم ماندهايم. من در اين سفر فهميدم كه مبارزه كردن قيمت مى‌خواهد و شوخى بر نمى‌دارد.

***

يك بار هم كه در بحبوحه جنگ در عمان خطر كرده و براى خريد نان به تنهايى از هتل خارج شده بودم، صحنه عجيب و غريبى ديدم كه هيچ‌گاه فراموش نمى‌كنم. در زير آتشبارى، از خرابهاى در انتهاى يك كوچه مىگذشتم كه هر روز خلوت بود. اما در آن روز جمعيت قابل توجهى جمع شده بودند. در حاليكه آتشبارى ادامه داشت. در وسط صحنه آتش و دود هم برپا بود و من نمىفهميدم موضوع چيست؟ خريد نان براى ساكنان گرسنه و آشفته هتل را از ياد بردم و كنجكاو شدم ببينم داستان چيست. از لاى جمعيت عبور كردم و جلو رفتم. معلوم شد، جوانان محل، مزدورى را كه مرتكب خيانت و جنايت شده و تعدادى را به كشتن داده بود، كشته و بعد جسد را هم به آتش كشيدهاند. با يك فلسطينى جا افتادهتر با جملات شكسته و بسته انگليسى و عربى وارد جدل شدم. از من پرسيد كه هستى و اين‌جا چه مىكنى؟ طبق محملى كه داشتيم خودم را دانشجوى پاكستانى طرفدار الفتح معرفى كردم…
وقتى اعتماد او جلب شد از من پرسيد، حرفت چيست؟ گفتم چرا جوانهاى شما اين كارها را مى‌كنند؟
خنديد و گفت: تو يك روشنفكر هستى! هنوز نمىفهمى كه خائنها با مردم ما و جنبش ما چه مىكنند و ما هيچ راه ديگرى براى دفاع از خودمان در برابر آنها نداريم…
گفتم من در كتابهاى انقلاب الجزائر خواندهام كه خائن را بىگفتگو مجازات مىكنند و اين يك قرارداد بهرسميت شناخته شده الجزائريها بوده است. خشم وكين برحق مردم را مىفهمم امااين يك واكنش و يك كار خودبه‌خودى است و شماها كه مىفهميد، چرا جلوى آنرا نمىگيريد؟ … .
در اين لحظه گلوله خمپارهيى در همان حوالى فرو افتاد و دود و تركشهاى آن فضاى اطراف را فرا گرفت. مخاطب من با صداى بلند فرياد زد: ديگر بس است، زود از اين جا برو… و بحثمان ناتمام ماند.

در مسير نانوايى و بازگشت به هتل در حاليكه 3 قرص نان گير آورده بودم، تماماً به «ابو ايمَن» فكر مى‌كردم. ابو ايمن افسر نگهبان پايگاه مان بود، يك افسر رشيد فلسطينى بسيار شجاع كه چند هفته را به چشم ديده بودم كه حتى لباسش را هم ازتنش فرصت نمىكرد در حين جنگ بيرون بياورد. دائماًًًًًًًًًًً در زير آتش پشت بىسيم بود. قدى بلند، چشمانى آبى و مويى خرمايى داشت. او بسيار مهربان بود. خبر شهادت او را به‌طور تصادفى يك روز قبل از يك فلسطينى ديگر كه به هتل ما آمد، شنيده بودم. احساس مى‌كردم از شنيدن خبر شهادت ابو ايمَن داغ شدهام و دردى احساس مىكنم كه نمى‌دانستم چيست. اين درد با شنيدن خبر شهادت فيصل در روزهاى بعد مضاعف شد. فيصل مربى جودو و كاراته ما بود. وقتى ما را تمرين مى‌داد، از هيچ چيز نمىگذشت و تا به نفس زدن نمىافتاديم، دست بر نمى‌داشت. انگار تمام پيكر خودش عضله و فنر فشرده بود. يك روز در حين تمرين يكى از برادران خودمان دست مرا طورى پيچاند كه نزديك بود دستم بشكند. بىاختيارگفتم «آخ، صبر كن» … برادرمان گفت: «ببخشيد، حواسم نبود». فيصل كه اين مكالمه را به فارسى شنيد، تمرين را متوقف كرد و به فارسى گفت: «بله. ؟ ، صبركن، ببخشيد، شما ايرانى هستيد؟». گفتيم نه اخ فيصل، ما دانشجويان پاكستانى از پنجاب هستيم! گفت پس چرا فارسى حرف مىزنيد؟ گفتيم: فارسى نيست، اردوست كه خيلى كلمات آن با فارسى مشترك است! بعد هم حرف را عوض كرديم و گفتيم مگر شما فارسى بلديد؟ گفت بله يك سال در آبادان كار كردهام. بعد معلوم شد كه فيصل يك مهندس در يك شركت مقاطعه كار در آن‌جا بوده است. اما آن‌روز به‌خيرگذشت و بهخاطر اعتمادى كه به ما داشت بهخاطرمليت و زبان ما كنجكاوى بيشترى نكرد، اما در عوض تا بخواهيد شاه و رژيم ايران را زير ضرب گرفت.

بعد از شهادت فيصل و ابو ايمن و نزديك به 50 يا 60 فلسطينى ديگرى كه در پايگاه ما بودند، فكر مى‌كردم كه خيلى شهادتها و بسيارى جنايتها ديدهام. اما در آن روزگار هرگز نمى‌توانستم تصورى از 100هزارو 120هزار شهيد درروزگار خمينى داشته باشم كه چگونه خون را در رگها بجوش مىآورد و اعصاب را بهم مىپيچد و مغز آدمى به راستى سوت مىكشد.

***

در همين اثنا و پس از عبور دسته اول مجاهدين از دبى بجانب فلسطين در تابستان 1349، نه نفر از برادرانمان از جمله موسى در محل استقرارى كه در دبى اجاره كرده بوديم، مورد شك قرار گرفته و دستگير شده بودند. در آن زمان ساواك شاه در دبى نفوذ قابل توجهى داشت. از اين‌رو ما مىبايد هر طور شده مانع استرداد آنها به رژيم شاه مىشديم. علاوه بر اين، مسأله عكسها و پاسپورتها و مداركى بود كه پليس برده و در نزد قاضى ضميمه پرونده شده بود.

در مهر 1349 ما فعالانه در بيروت در پى ديدار و گفتگو با رهبران فلسطينى بوديم كه امكاناتشان را در شيخ نشينها در اختيارمان قرار دهند تا بتوانيم براى مجاهدين دستگير شده و مداركى كه به‌دست پليس افتاده بود، كارى بكنيم. من يك بار ابونجار را كه مسئول كل لبنان بود ديدم و ماجرا را به اختصار شرح دادم و او هم بسيار متأثر شد و قول داد كه كارى خواهد كرد. بعد، درست يك ساعت قبل از پرواز از بيروت به ابوظبى مسئول مان در فتح به فرودگاه آمد و مرا پيدا كرد و دو نامه به امضاى عرفات بهعنوان فرمانده كل انقلاب فلسطين يكى خطاب به قاضى فلسطينى كه پرونده برادرانمان در دبى را در دست داشت و ديگرى خطاب به معاون امير شارجه كه او هم فلسطينى بود به دستم داد و من آن دو نامه را در تمام راه زير پيراهنم حفظ كردم و از خودم دور نكردم.

در حقيقت عرفات براى ما سنگ تمام گذاشته بود. به اين ترتيب دو كانال مهم و مؤثر از نفرات و امكانات مخفى خودشان را با اعتماد كامل در اختيار ما گذاشت. در دبى چند هفته در محل ديگرى كه اجاره كرده بوديم هر شب با برادرانمان در اين باره بحث و گفتگو داشتيم كه چه بايد كرد؟ اين محل، يك خانه كارگرى بود داراى يك اتاق با كف شنى كه حصير كوچكى در وسط آن پهن كرده بودند. شبها روى شن مىخوابيديم و خوراكمان هم ماهى آب پز بود. نزديك غروب هم براى شنا به دريا مىرفتيم. برادرانمان كه در اين خانه بودند ارتباط همه جانبهيى با زندان و مجاهدان زندانى برقرار كرده بودند و در جريان همه اوضاع و احوال بودند.

در آن‌جا فهميدم كه اين برادران، به فرماندهى مجاهد شهيد رسول مشكين فام عزم جزم كردهاند كه در صورت استرداد مجاهدان اسير از دبى به ايران، هر طور شده بر همان هواپيما سوار شوند و مسير آن را بجانب بغداد منحرف كنند تا سازمان لو نرود. همه امكانات، همه شقوق و راهحلها را هم با دقتى شگفتانگيز ارزيابى و شناسايى كرده بودند. مسئوليت من ارتباط با همان مقامات فلسطينى الاصل بود كه براى آنها از جانب عرفات نامه آورده بودم. اما خود آنها هم تحت كنترل بودند و درتماس با ما احتياط زيادى به خرج مى‌دادند. من هر روز به دادگاه و زندان مىرفتم. معلوم شد كه ساواك از طريق عوامل خودش در آن‌جا فشار زيادى مىآورد كه زندانيان ما هر چه سريعتر همراه با كليه مدارك به ايران مسترَد شوند. متقابلاًًًًًًًًًًً ما هم به پرونده دسترسى پيدا كرديم، مشروط بر اينكه فقط آن را با مدارك ضميمهاش بخوانيم و ببينيم و چيزى را با خود نبريم يا جابجا نكنيم. متقابلاًًًًًًًًًًً طرح ما اين بود كه مدارك يا دفترچههايى شبيه به همان چه قرار بود با زندانيان به ايران فرستاده شود و به دست ساواك برسد، تهيه كنيم و هر مقدار مى‌توانيم در هنگام قرائت پرونده، مدارك مشابه را با مدارك اصلى عوض كنيم. با تلاشهاى شبانه روزى برادرانمان، به سرعت مدارك مشابه كه فقط ساواك را گم و گيج مى‌كرد، فراهم شد. مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً دفترچه آدرسها و شماره تلفنها… فقط مانده بوديم كه عكسهاى لو رفته افراد را چه بايد كرد. اين مشكل هم با ابتكار يكى از برادرانمان حل شد. به اين معنى كه مقدار زيادى عكسهاى شش در چهار از عكاسيهاى مختلف فراهم كرد. در نتيجه تا آن‌جا كه توانستيم مدارك جابجا گرديد و مدارك جايگزين براى تحويل به ساواك شاهنشاهى آماده شد! بعد از اين ماموريت به من گفتند كه سريعاً دبى را ترك كنم و به همان ترتيبى كه آمده بودم به تهران برگردم. تاريخها را دقيقاً به‌خاطر ندارم اما چند روز پس از بازگشت به تهران، از طريق راديو و مطبوعات آن زمان خبردار شديم كه هواپيمايى كه 9 زندانى را از دبى به بندرعباس مىآورده به سمت بغداد تغيير جهت داده و زندانيان و 3نفر ديگر با آنها در بغداد پياده شدهاند.
به اين ترتيب سازمان مجاهدين، پس از 5سال كار مخفى، كه تا آن زمان طولانىترين ركورد حفظ يك تشكيلات مخفى در 50سال (از1299 تا 1349) بود، باز هم از لو رفتن جان بدر برد.

***

از آن طرف ‌دولت عراق كه تا آن زمان هيچ‌گونه آشنايى با سازمان مخفى مجاهدين نداشت، به‌شدت بيمناك بود كه توطئه‌يى از جانب رژيم شاه و ساواك در كار باشد. چند ماه قبل از آن ساواك، تيمور بختيار نخستين رئيس مغضوب خود را كه از دست شاه به عراق گريخت، در عراق ترور كرده بود. در سال 48 هم دولت وقت عراق با كودتايى از جانب رژيم شاه مواجه شده و آن را خنثى كرده بود. بنابراين در پاييز 1349، مجاهدانى را كه با آن هواپيما بدون اطلاع قبلى سررسيده بودند، جهت بازجويى و شكنجه شديد برده بودند.

در اين هنگام سازمان ‌در تهران، به‌دنبال اين بود كه چگونه اعتماد دولت عراق را جلب كند كه اين افراد نفرات رژيم نيستند. بنيانگذاران سازمان، محمد حنيف و سعيد محسن موضوع را با پدر طالقانى در ميان گذاشتند. پدر طالقانى يك شب با اتوموبيلى كه سعيد كرايه كرده بود به «پارك وى» آمد و در همين خودرو در زير نور تير چراغ برق خيابان در داخل يك تقويم با جوهر نامرئى نامهيى به‌خمينى نوشت تا نزد دولت عراق وساطت كند و مجاهدين زندانى و تحت شكنجه آزاد شوند.

‌ولى خمينى حتى از يك معرفى ساده و اطلاع پيام مكتوب آيت‌الله طالقانى به‌دولت عراق خوددارى كرد. ‌آخوند دعايى كه در نجف همراه خمينى بود دراين باره مى‌نويسد «اين نامه به‌صورت نامرئى نوشته شده بود… وقتى به‌خدمت امام رسيدم، آن نوشته را ظاهر كردند. ‌آيتالله طالقانى براى اين‌كه امام اطمينان پيدا كند… ‌به‌عنوان نشانه خاطره‌يى را كه با امام و آقاى زنجانى داشتند براى او نقل كردند… منظور آقاى طالقانى از اين پيغام اين بود كه امام از مسئولان عراق بخواهند كه اين گروه را آزاد كنند. در هر صورت، بعد از اين همه جريانها، امام فرمودند: من بايد فكر كنم…» روز بعد هم خمينى به‌دعايى مى‌گويد «اگر الان آقاى طالقانى و آقاى زنجانى هم اين‌جا نشسته باشند و هر دو هم اين را به‌من بگويند، من نمى‌پذيرم».

آخوند دعايى در‌باره تعبير آيت‌الله طالقانى از مجاهدين مى‌نويسد «مرحوم آيت‌الله طالقانى… ‌در نامه‌يى كه به‌امام نوشته‌بود، تعبيرش اين آيه شريفه قرآن بود: انهم فتيه‌آمنوا بربهم و زدناهم هدى» (آنان جوانمردانى هستند كه به‌پروردگارشان ايمان آوردند و ما بر‌هدايتشان افزوديم) كه تعبير قرآن از جوانمردان اصحاب كهف است.

دليل خوددارى خمينى از انتقال ساده يك پيام به دولت عراق كه نمايندگان آن در دسترس و در ارتباط دائمى با او بودند، چيزى جز ترس و بزدلى در برابر رژيم شاه نبود. خودش در سال 46 به‌هويدا نخست‌وزير شاه تظلم كرده و نوشته بود «آيا علماى اسلام كه حافظ استقلال و تماميت كشورهاى اسلامى هستند، گناهى جز نصيحت دارند؟»

بنابراين خمينى نمى‌خواست كه از اين حيث خشى بر پروندهاش در برابر شاه و ساواك او بيفتد كه از يك نيروى انقلابى مخالف حتى در حد انتقال يك پيام حمايت كرده است.
اما آن‌چه را كه خمينى در معرفى مجاهدين زندانى به‌دولت عراق انجام نداد، بلادرنگ، عرفات و نماينده او در بغداد انجام دادند و برادران ما كه سردار خيابانى هم در شمار آنها بود، پس از چندى آزاد شدند و از آن‌جا به بيروت و سپس پايگاههاى الفتح در سوريه رفتند.

***

سپس سال 1350 و زمان ظهور علنى مجاهدين فرا رسيد كه به‌عنوان يك نيروى انقلابى مسلمان از محبوبيت و جاذبه گسترده اجتماعى برخوردار شدند. به‌راستى روزگار افول سياسى و ايدئولوژيكى خمينى فرا رسيده بود.

رژيم آخوندها خودش در مورد شرح حال خمينى كتابى منتشر كرده كه در آن ‌يكى از اطرافيان خمينى در اين باره مى‌نويسد: «… در آن روزها به‌حدى جو به‌نفع اين گروه (مجاهدين) بود كه مى‌توان گفت كه كوچكترين انتقادى نسبت به‌اين گروهك با شديدترين ضربه رو‌به‌رو مى‌شد. ‌بسيارى از افراد را مى‌شناسم كه بر‌اين اعتقاد بودند كه ديگر نقش امام در مبارزه و در نهضت به‌پايان رسيده است و امام با عدم تأييد مجاهدين خلق در‌واقع شكست خود را امضا ‌كرده‌است. ‌اين افراد باور داشتند كه امام از صحنه مبارزه كنار رفته‌اند و زمان آن رسيده‌است كه سازمان مجاهدين خلق نهضت را هدايت كند و انقلاب را به‌پيش ببرد. ‌واقعاً هم اين گروه در مردم پايگاهى به‌دست آورده‌بود. ‌امام هم اين را مى‌دانستند. ‌هر روز از ايران نامه مى‌رسيد مبنى بر‌اين‌كه: پرستيژ شما پايين آمده. ‌در بين مردم نقش شما در شرف فراموش شدن است. ‌مجاهدين خلق دارند جاى شما را مى‌گيرند…» (پا به پاى آفتاب – جلد 3 صفحه 163)

***

اين‌جاست كه خمينى پس از دريافت نامه منتظرى، با بوقلمون صفتى همرنگ جماعت مى‌شود.
به نامه آقاى منتظرى به‌خمينى در تاريخ 15 صفر 1392 (سال 1351 شمسى) توجه كنيد:
«حضرت آيت‌الله‌العظمى مد ظله‌العالى
پس از تقديم سلام و تحيت، به‌عرض عالى مى‌رساند چنان‌چه اطلاع داريد عده زيادى از جوانهاى مسلمان و متدين گرفتارند و عده‌يى از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفته‌اند. ‌تصلب آنان نسبت به‌شعائر اسلامى و اطلاعات وسيع و عميق آنان بر‌احكام و معتقدات مذهبى معروف و مورد توجه همه آقايان و روحانيين واقع شده‌است و بعضى از مراجع و جمعى از علماى بلاد اقدامهايى براى تخلص آنان كرده‌اند و چيزهايى نوشته شده. ‌بجا و لازم است از طرف حضرتعالى نيز در تأييد و تقويت و حفظ دماء‌آنان چيزى منتشر شود. ‌اين معنى در شرايط فعلى ضرورت دارد چون مخالفان سعى مى‌كنند آنان را منحرف قلمداد كنند. ‌البته كيفيت آن بسته به‌نظر حضرتعالى است. در خاتمه از حضرتعالى ملتمس دعاى خير مى‌باشم. والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته ‌ـ‌ حسينعلى منتظرى»

در اين‌جا بود كه خمينى براى اين‌كه از قافله عقب نيفتد، فتوا داد يك سوم سهم امام به‌خانواده زندانيان و جوانان مسلمان و ميهندوست، كه كسى جز مجاهدين نبودند، اختصاص يابد.
‌قبلا گفتم كه رفسنجانى وقتى در اواخر سال 50 از زندان آزاد شد، به‌هوادارى از مجاهدين افتخار مى‌كرد و به‌جمع كسانى كه در خانه او در قلهك به‌ديدارش رفته بودند آشكارا مى‌گفت در زندان سعى داشتيم از مجاهدين قرآن بياموزيم و «اگر خداوند نمازى را از ما قبول كند همان نمازهايى است كه به‌اينها در زندان اقتدا كرده‌ايم».
‌مطهرى صريحاً مى‌گفت كه «انسان‌سازى كار من نيست، كار محمد حنيف‌نژاد است».
بهشتى و همين خامنه‌اى هم از ‌ديدار با حنيف نژاد در سالهاى گذشته به سايرين فخر مىفروختند.

***

زير درخت سيب!
قول و قرارها و قسم و آيههاى خمينى را در پاريس در زير درخت سيب همه به‌ياد دارند. در منتهاى دجالگرى خود را از هرگونه شائبه قدرت طلبى منزه جلوه مى‌داد. مى‌گفت كه در ايران آينده مجلس مؤسسان تشكيل مىشود و قانون اساسى جديد با نظر همه مردم تدوين و تصويب مىشود. خبرى از ديكتاتورى و اعدام و شكنجه و زندانى سياسى در كار نخواهد بود. شعار دجالانه و ميان تهى او «همهَ با هم» بود.

البته معلوم نبود كه اين وحدت باسمهيى بر روى چه مشى و چه برنامه يا اصولى استوار است. هركس كه تاريخچه انقلابها و جنبشهاى پايهدار و مايهدار را خوانده باشد، به‌خوبى مى‌داند كه يك رهبرى ترقيخواه و يك جنبش رهايى بخش جدى، هيچ‌گاه شعارهاى شيادانه و توخالى وحدت نمى‌دهد. وحدت، اگر امرى موهوم و ذهنى و صرفاً بر روى كاغذ و از راه دور نيست، اساساً در ميدان عمل عينى و واقعى عليه دشمن مشترك محقق مى‌شود. اما اگر به هر دليل، وحدت در ميدان عمل، حول مشى و برنامه و آلترناتيو مشخص، امكانپذير نيست يا برخى توان آن را ندارند، آنچه باقى مى‌ماند يك همبستگى و همگرايى سياسى عام، حول اصول عام و مورد توافق طبقات و اقشار و نيروهاى گوناگون جبهه خلق است تا تضاد با دشمن را عمده و تضادهاى بين خود را فرعى نمايند. در غيراينصورت حتى اگر در ارتباط و اتصال مستقيم با دشمن هم نباشند، اپورتونيسم تار و پود آنها را در مىنوردد و در عمل با عمده شدن تضادهايشان با نيروى محورى نبرد رهايى بخش، به دشمن كمك مى‌رسانند. بگذريم كه اين رويكرد، قبل از هر چيز نشانه فقدان ثقل و وزن سياسى و دست نداشتن در آتش مبارزه آزادىبخش است.

35سال پيش، اپورتونيسم خائنانه چپ نما در يك مقطع سازمان مجاهدين را متلاشى كرد و بر سر راه خمينى سر بريد. امروز هم، آنهايى كه درصدد متلاشى كردن اشرف هستند خائنانه به ذبح آن در آستان ولايت مبادرت مىكنند. با اين تفاوت كه اپورتونيستهاى چپ نما 35سال پيش، تا آن‌جا كه ما مىدانيم نقطه اتصال و ارتباطى با ساواك سلطنتى نداشتند حال آن‌كه امروز اگر دقت كنيد عناصر و جريانهايى كه با اشرف در خصومت و ستيزهستند با هزارو يك رشته مرئى و نامرئى و در ملأ هاى بسيار آلوده سياسى با گشتاپوى آخوندى، فهميده يا نا فهميده و خواسته يا ناخواسته، نقاط ارتباط و اتصال مستقيم يا غيرمستقيم دارند.

برمىگردم به دوران انقلاب ضدسلطنتى كه جريانها و سياسيون فرصت طلب زمانه، يعنى همانها كه در سى سال اخير هزارو يك ايراد از مجاهدين و شوراى ملى مقاومت ايران و برنامه و مصوبات آن گرفتند، حتى يك سؤال از خمينى نكردند و يك ايراد هم از او نگرفتند. پياپى به خدمتش شتافتند، دست بوسيدند و بر شعار «همه با خمينى» صحه گذاشتند.
در آن روزگار هم‌چنان‌كه قبلا اشاره كردم، خمينى از طريق رفسنجانى مى‌دانست كه مجاهدين در جزوهيى كه در اوين نوشتهاند به دلايل مشخص تاريخى و ايدئولوژيكى و سياسى، او (خمينى) را ارتجاعى مى‌دانند.

***

يك دهه پيش، به‌مناسبت سالگرد 22بهمن در سال 1379، آنچه را در سال 1357 گذشت و به‌ قدرت گرفتن خمينى منجر شد به تفصيل شرح دادهام و در اين‌جا بخشى از آن را براى اطلاع نسل قيام بازگو مى‌كنم:
«لوموند، اولين روزنامه غربى بود كه در چهارم ارديبهشت 57 با خمينى مصاحبه كرد.
خمينى ضمن رد صريح واژه شاه ساخته «ماركسيستهاى اسلامى» در مورد مجاهدين، البته اطمينان مى‌داد كه هيچ‌گاه با افراطيون ضدشاه همكارى نخواهد كرد و براى كنار‌آمدن با قانون اساسى رژيم شاه هم اعلام آمادگى مى‌كرد. ‌

لوموند پرسيد: آيا خود شما در نظر داريد كه در رأس حكومت قرار گيريد؟
خمينى در جواب گفت ”شخصاً نه، نه من، نه سن من و نه موقع و نه مقام من و نه ميل و رغبت من متوجه چنين امرى است“ .
دراين اثنا، قيام مردم در شهرهاى مختلف كشور بالا مى‌گرفت و بادسنج خمينى به‌صورت يوميه او را تنظيم مى‌كرد.
در 30تير دانشجويان قيام كردند. بعد اصفهان قيام كرد و در22مرداد 57 حكومت نظامى برقرار شد. در 4شهريور آموزگار كنار رفت وشريف امامى آمد تا ”آشتى ملى“ ترتيب بدهد. كشتار 17شهريور هم فايده نكرد وموج قيامها و اعتصابها سراسرايران را دربرگرفت.

روشن بود كه پايان رژيم شاه فرا رسيده‌است. لحن خمينى هم تند و تيزترمى‌شد و ديگر در عراق كه به‌تازگى قرارداد 1975 را امضا كرده‌بود نمى‌گنجيد و وقتى او را به‌كويت راه ندادند در 13مهر 57 به‌پاريس رفت.
در اين‌جا شاه برايش سنگ تمام گذاشت و چنان‌كه بعداً‌ رئيس‌جمهور وقت فرانسه فاش كرد، از فرانسه خواست تا به‌او ويزا بدهد، و مراتب امنيتى و حفاظتى را براى او تأمين كند.

ژيسكار دستن 20سال بعد در مصاحبه‌يى با روزنامه توس در 23شهريور 77 گفت: ”بلافاصله من سفير خود را در ايران به‌حضور شاه فرستادم و از او خواستم كه نظر شاه را از او حضوراً بپرسد و به‌من گزارش دهد و شاه براى من پيغام داد كه كوچكترين مشكلى براى آيت‌الله خمينى به‌وجود نياوريم و حتى به‌سفير من گفت اگر دولت فرانسه مقدمات پذيرايى و آسايش او را فراهم نكند، او دولت فرانسه را هرگزنخواهد بخشيد“ .

در اين ايام خمينى و‌دار‌ودسته‌اش به‌شدت مشغول زد‌و‌بند براى ”انتقال مسالمت‌آميز قدرت“ بودند. او سراپا به‌بند‌و‌بستهاى پشت پرده چشم دوخته‌بود و حتى قانون اساسى نظام سلطنتى را هم براى انتقال آرام قدرت، و نه آن‌چه در روز 22بهمن رخ داد، پذيرفته‌بود.
بازرگان بعدها فاش كرد كه در سفرش به‌پاريس، كه حدود يكماه بعد از ورود خمينى به‌پاريس انجام شد، يعنى حوالى نيمه آبان 1357، نخست‌وزيرى آينده بازرگان و تركيب شوراى انقلاب خمينى و وزيران اصلى دولت، مشخص و تعيين تكليف شده‌بود. بى‌جهت نبود كه در همان زمان بازرگان در مصاحبه‌هاى خود از طرح ”قانون اساسى (رژيم سلطنتى) ‌ـ‌ منهاى سلطنت“ دفاع مى‌كرد كه البته خليفه‌گرى خمينى هم متمم آن بود.

بعدها در ارديبهشت 1360 يكى از سردبيران فصلنامه واشنگتن به‌همراه يك افسر سرويس خارجى در كتاب ”شكست آمريكا در ايران“ كه به‌دنبال گروگانگيرى در سفارت آمريكا در تهران نوشته شده‌بود، فاش كرد سياست‌سازان آمريكايى، از اين‌كه در سطح بالاى دولت جديد چندين اسم آشنا را مى‌ديدند، خشنود بودند: بازرگان خودش كه طى ساليان با آمريكا در ارتباط بود، يزدى مشاور خمينى در ”امور انقلاب“ كه وارن زيمرمن با او از طرف دولت آمريكا يك رابطه مستمر در پاريس برقرار كرده‌بود، سنجابى و فروهر جبهه ملى‌هاى به‌خوبى شناخته شده، دريادار مدنى وزيردفاع ملى، مردى با دوستان سطح بالا در واشنگتن…

هم‌چنين ويليام سوليوان سفير آمريكا در تهران، پيوسته ”علائم اطمينان‌دهنده“ از ”بعضى آيت‌الله‌ها مثل بهشتى كه سوليوان با او قبل از انقلاب در تلاش براى دستيابى به‌سازش ملاقات كرده‌بود“ مخابره مى‌كرد.
سوليوان بعدها نوشت ”اگر بهشتى به‌عنوان قدرتمند‌ترين چهره سياسى بعد از خمينى و به‌عنوان وليعهد پرقدرت وى، در ايران ظهور كرده‌بود، جهان اين شانس را پيدا مى‌كرد كه اين مرد و صلاحيتهايش را از نزديك مورد ارزيابى قرار دهد. وى مردى بود كه صلابت حضورش محسوس بود و سخنگويى بود مسحور كننده… در مناسباتى كه سفارت با او داشت، ما نتيجه گرفتيم كه او مردى زيرك و پراگماتيك است“
(نشريه سرويس خبرى پاسيفيك) ».

***

«در 13آبان 57 دانش‌آموزان و مردم تهران در صفوف انبوه به‌دانشگاه مى‌رفتند تا همراه با دانشجويان به‌ديدار آيت‌الله طالقانى بروند كه تازه از زندان آزاده شده‌بود. حوالى ظهر حمله نظاميان و مزدوران شاه به‌دانشگاه آغاز شد و در آن‌جا كشتار كردند. فيلم مربوطه، شبانگاهان از تلويزيون پخش شد و ايران را تكان داد. صبح فردا دانشجويان و مردم تهران با دست خالى دانشگاه را تسخير و مجسمه شاه را به‌زير كشيدند.

شريف امامى كه عمر دولتش به‌70روز هم نرسيد جا‌خالى كرد و شاه در نيمه آبان براى اولين‌بار از ”انقلاب ملت“ حرف زد و گفت ”من نيز پيام انقلاب شما را شنيدم“ . اما درعين پوزش خواهى از ”خطاهاى گذشته و بى‌قانونى و ظلم و فساد“ به‌حكومت نظامى و نخست‌وزيرى ارتشبد ازهارى توسل جست. اما آب در هاون مى‌كوبيد چرا كه طلسم اختناق مدتها بود كه در‌هم شكسته‌بود و ديگر آب رفته را نمى‌توانست به‌جوى بازگرداند.

در حكومت نظامى دوماهه ازهارى، به‌رغم توپ وتانك ومسلسل و كشتارهاى يوميه، به‌دليل حضور مردم در خيابانها و درهم شكسته شدن طلسم اختناق، باز هم فضاى باز سياسى حاكم بود. مردم و جوانان انقلابى در همه جا فرياد مى‌زدند ”توپ، تانك، مسلسل، ديگر اثرندارد“ …
عاقبت ازهارى بريد و سكته كرد و پس از انبوه قيامها و اعتصابها مردمى كه در سراسر كشور گسترده‌بود، در 16 ديماه شاه بختيار را به‌نخست وزيرى منصوب كرد. راهحل نظامى تجربه شده و شكست خورده‌بود و شاه در جستجوى ديرهنگام راهحل سياسى بر‌آمده‌بود. اما كنفرانس گوادلوپ ديگر مهلتى باقى نگذاشت».

***

«ژيسكار دستن رئيس‌جمهور وقت فرانسه، در همان مصاحبه 20سال بعد، در كمال تعجب مى‌افزايد كه در كنفرانس گوادلوپ «تنها كشورى كه در اين جلسه زنگ خاتمه حكومت شاه را به‌صدا درآورد، نماينده دولت آمريكا بود ومعتقد بود كه وقت تغيير رژيم در ايران فرارسيده‌است طورى كه همه ما متحيرومتعجب شديم چون تا آن‌جا كه ما مطلع بوديم آمريكا پشتيبان حكومت وقت ايران بود و در تقويت و نظارت درامور دفاعى، نظامى و وسايل مورد احتياج نيروهاى مسلح ايران عامل اصلى كمك‌رسانى به‌آنها بود…

اين رئيس‌جمهور وقت آمريكا بود كه در جلسه رسمى حكومت شاه را تمام شده اعلام كرد و… ما به‌كلى غافلگير و حيرت‌زده بوديم… براى آلمان به‌نمايندگى هلموت اشميت و براى فرانسه به‌نمايندگى من، اين نظريه آمريكا غيرمترقبه و خيلى غافلگيرانه بود. در همان جلسه انگليس و آمريكا هر دو متفقاً‌ به‌عنوان يك نيروى متحد و همفكر وهم‌عقيده خواهان خروج شاه از ايران بودند».


***

«ابراهيم يزدى وزير خارجه خمينى كه دستيارش در پاريس بود مى‌نويسد كه در فرداى كنفرانس گوادلوپ، يعنى 18 ديماه 57، دو نفر كه نمايندگان رسمى رئيس‌جمهور فرانسه بودند، درنوفل لوشاتو باخمينى ملاقات كردند و گفتند كه حامل پيامى از جانب كارتر هستند (آخرين تلاشها در آخرين روزها صفحه 91 تا 95).

مضمون پيام كارتر اين بود كه شاه قطعاً ‌ايران را ترك مى‌كند. خمينى بايد جلو هرگونه انقلاب و قيام را بگيرد والا خطر دخالت ارتش وجود دارد.
در انتهاى پيام كارتر وزير خارجه فرانسه هم افزوده ‌بود «پيام و محتواى آن بسيارمنطقى است و انتقال قدرت در ايران بايد كنترل بشود و با احساس مسئوليتهاى شديد سياسى همراه باشد».
به‌نوشته ابراهيم يزدى، خمينى هم تشكرنموده و خواستار «جلوگيرى» از كودتاى نظامى در ايران شد «تا ايران آرامش خود را به‌دست بياورد وچرخهاى اقتصاد به‌گردش در بيايد و آن‌وقت است كه مى‌شود نفت را به‌غرب و… صادر كند».

حالا ديگر يك توافق پخته و حاضر و آماده وجود داشت و چنين بود كه به خمينى اجازه و تسهيلات لازم براى پرواز به تهران در روز 12بهمن 1357 داده شد. اطرافيان خمينى از جمله خانم دباغ كه در پاريس با خمينى بوده است در خاطرات و اظهارات خود منتهى احتياط و محافظه كارى خمينى را در فرانسه، البته در چارچوب حزم و تدبير «حضرت امام» به طرق مختلف بيان كردهاند.
«6روز بعد از ملاقات با فرستادگان كارتر، خمينى در نوفل‌لوشاتو سخنرانى مفصلى داشت كه در آن بدون اشاره به‌ملاقاتش، نكات مهمى را در همان راستا مطرح كرد.

خمينى گفت احتمال كودتا توسط ارتش با پشتيبانى آمريكا را ”بعيد“ مى‌داند، ولى براى اولين‌بار با دجالگرى تمام به‌داستانسرايى درباره احتمال مداخله هولناك يك طرف ثالث صحبت كرد تا آن را پيشاپيش خنثى كند. ‌
خمينى گفت: ”يك نقشه ثالثى، كه شيطنتش بيشتر است، و احتمالش هم بيشتر است، اين است كه مى‌گويند اين طورى خيال كرده آمريكا، ‌باز طرح را داده كه اگر شاه برود يك دسته‌يى از اين اشرارى كه دارند اينها، اينها را بياورند به‌اسم ملت و هجوم كنند به‌ارتش و به‌ارتشيها بگويند ملت مى‌خواهند شما را بكشند. ارتشيها را در مقابل اينها وادارند… مردم بازى بخورند از اينها و دنبال كنند اينها را. ‌آنها غيبشان بزند و مردم را به‌مسلسل ببندند و كشتار زياد بكنند… به‌اسم اين‌كه اگر شاه برود، ملت ارتش راخواهد از بين برد و همه صاحب‌منصبها راخواهد قتل‌عام كرد… بياورند كه اينها هجوم كنند طرف شهربانيها و طرف پايگاهها و ستادها و طرف اينها هجوم كنند“ .

***

ازپيام 22بهمن1379:
«اين چشم‌انداز كه خمينى عمداً آن را نقشه آمريكا وشركت‌كنندگان در آن را ”مردم بازى خورده“ توصيف كرد، روايت خمينى‌گونه از قيام مردم به‌جان آمده و تهاجم جوانان انقلابى به‌پادگانها و مراكز نظامى و سركوبگر رژيم شاه است كه در 22بهمن همان سال برخلاف خواست خمينى در صورت واقعى خود، محقق شد. هر چند كه خمينى نهايت تلاش خود را براى مهار و خنثى‌كردن آن به‌كاربست.

راستى اين طرف سوم، كه هم در آن زمان مشغله ارتجاع و استعمار بوده و هم در حال حاضر باندهاى مختلف نظام آخوندى يكديگر را از آن پرهيز مى‌دهند كيست و چيست؟ خمينى خودش در پيام نوروز 1342 اين طرف سوم را به‌قيد سوگند چنين معرفى كرده‌است: ”من به‌خداى تعالى از انقلاب سياه و انقلاب از پايين نگران هستم“ .

خمينى تا 22بهمن به‌قول خود در مورد جلوگيرى از انفجارى شدن اوضاع وفادار بود و هرگز فتواى جهاد صادر نكرد. ‌ تظاهر كنندگان كه در برابر قواى تا دندان مسلح شاه جنايتكار سينه سپر كرده‌بودند، فرياد مى‌زدند ”رهبران ما را مسلح كنيد“ !
خمينى اكيداً مراقب بود كه هيچ ميدان و زمينه‌يى براى نيروى انقلابى جامعه باز نكند و جريان انتقال قدرت را به‌نحوى كه ساختار اقتصادى و اجتماعى و بوروكراسى پيشين در هم نريزد، پيش ببرد.

خمينى حتى بعد از معرفى بازرگان به‌عنوان نخست‌وزير در روز 16بهمن 1357 چارچوب قانون اساسى رژيم سلطنتى را با تردستى، به‌شكل زير مى‌پذيرفت:
سؤال: ”به‌نظر شما قانون اساسى 1906 آيا مورد قبول است و مى‌تواند چار‌چوبى باشد براى دوره انتقالى؟
ج ‌ـ‌ به‌جز در موارد بسيارى كه به‌زور وارد قانون اساسى شده‌است تا زمانى كه ملت رأى مخالف به‌آن نداده‌است به‌قوت خود باقى است.

جالب توجه اين‌كه خمينى تا بعد ازظهر 21بهمن باز هم تأكيد مى‌كرد:
‌ـ‌ من هنوز دستور جهاد مقدس نداده‌ام.
‌ـ‌ مايلم تا مسالمت حفظ و قضايا موافق آراى ملت و موازين قانون عمل شود“ .
اما در روز 22بهمن ديگر مردم به‌ستوه آمدند و در آن روز ديگر كار از كنترل خمينى خارج شد».

***

تاريخ‌نويس خمينى (در كتاب موسوم به‌كوثر) در اين باره مى‌نويسد:
‌ـ‌ مردم مسلح گروه گروه در خيابانها به‌راه افتاده‌اند و هر خيابان يك سنگر است. ‌جبهه اصلى معلوم نيست. ‌همه‌جا جبهه است.
‌ـ‌ نيروهاى ارتش از شهرها به‌سوى تهران در حركتند، افراد نيروى دريايى به‌كمك نيروى هوايى شتافتند.
‌ـ‌ بسيارى از نقاط تهران در تصرف مردم مسلح است.
‌ـ‌ در گرماگرم جنگهاى خونين بين مردم و نيروهاى مسلح، مردم تانكها و هليكوپترها را از كار انداختند ».

***

يادآورى مى‌كنم كه از سال 1350 تا مهر 1356 كه خمينى فرصت را براى موضعگيرى دجالانه عليه مجاهدين و عدالت خواهى آنها مغتنم شمرد، درعرض 7سال به‌خود فشار آورده و مجموعاً 11 پيام داده بود. او درحقيقت از فرداى جشنهاى 2500ساله شاهنشاهى كه عليه اين جشنها سخنرانى داشت، ديگر به‌مدت 6سال اساساً‌ خاموش بود و فقط لحن او تحت تأثير مجاهدين، قدرى عليه رژيم شاه تيزتر شده‌بود.

اما وقتى كه طلسم اختناق شكست و شاه در نيمه مرداد 1356، هويدا را بعد از 13سال نخست وزيرى، به‌عنوان قربانى اول، كنارگذاشت، خمينى 5ماه ديگر هم صبر كرد تا كاملاًًًًًًًًًًً اطمينان پيدا كند كه سياست آمريكا فرق كرده است. سپس در سخنرانى به‌مناسبت مرگ پسرش در 10 ديماه 1356، آخوند‌ها را به‌بهره‌بردارى از فرجه‌يى كه ايجاد شده فراخواند و گفت:
«امروز يك فرجه‌يى پيدا شده، من عرض مى‌كنم به‌شما يك فرجه پيدا شده. اگر اين فرجه پيدا نشده‌بود، اين اوضاع امروز نمى‌شد درايران. اگر اين غنيمت بشمارند اين را، اين فرصت است. اين فرصت را غنيمت بشمارند آقايان. بنويسند، اعتراض كنند. الان نويسنده‌هاى احزاب دارند مى‌نويسند، امضا مى‌كنند، اشكال مى‌كنند… شما هم بنويسيد… امروز روزى است كه بايد گفت و پيش مى‌بريد. و من خوف اين را دارم كه خداى نخواسته اين فرجه از دست برود». بعد هم با صراحتى فوق فرصت طلبانه به‌آخوندها اطمينان داد كه «خوب، ما ديديم كه چندين نفر اشكال كردند… امضا كردند و كسى هم كارشان نداشت» ! (صحيفه نور، جلد اول، صفحه 266)

سقف رهبرى و فراخوان مبارزاتى خمينى را مىبينيد؟! «اشكال كردن و امضا كردن» بدون خطر، با ضمانت اينكه «‌كسى هم كارشان نداشت». اين است مفهوم موج‌سوارى فرصت‌طلبانه و ميوه‌چينى از پى توده‌هاى مردم كه با دجاليت در «زير درخت سيب» عجين و تكميل شده بود.

***


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen