Montag, 8. März 2010

سلسله آموزش براى نسل جوان در داخل كشور (قسمت يازدهم)



-
استراتژى قيام و سرنگونى اشرف كانون استراتژيكى نبرد نقدينه بزرگ ملت درمبارزه آزادىبخش با رژيم ولايت پيام به رزمندگان ارتش آزادى و نيروهاى انقلاب دموكراتيك در سراسر ميهن اشغال شده مسعود رجوى-اسفند 88 سلسله آموزش براى نسل جوان در داخل كشور (قسمت يازدهم)


مسعود رجوي رهبر مقاومت ايران
مسعود رجوي رهبر مقاومت ايران

فصل يازدهم: دجاليت و تحريف
گفتيم كه رژيم ولايتفقيه يك ديكتاتورى دينى دجال و ضدبشر با خصيصه صدور ارتجاع و تروريسم تعريف مىشود.
با سرشت و كاركردهاى ضدبشرى اين رژيم كم و بيش آشنا هستيم. حالا مى‌خواهيم در مورد ابعاد باورنكردنى دجاليت خمينى وتحريف و دروغ در رژيم ولايتفقيه صحبت كنيم. اما اول صبر كنيد كمى راجع بهمعنى و سابقه تاريخى كلمه دجال بگويم:
کلمه دجّال در لغت، صيغه مبالغه، برگرفته از دَجَل بهمعنى دروغ وخدعه و نيرنگ است.

مىگويند «دجال» فردى است كه در آخر زمان ظهور مى‌كند. منتهاى فريب و رياكارى و تزوير و دروغگويى است. بسيارى مردمان را مىفريبد. حق را باطل و باطل را حق جلوه مى‌دهد. جادوگر ماهرى است كه با جنبل و جادو كار مىكند. يك چشم و يك سويه نگر يعنى بسيار قشرى و دگم است. جلوى او ديوارهاى از اوهام و دود و آتش است و وعده مى‌دهد كه در پشت سر، نان و بركت بسيار همراه دارد. بر خرى سوار است و ولايت دارد كه از هر موى آن آوايى افسون كننده برمى‌خيزد و سرگينش، نقل و نبات جلوه مىكند.

مسيحيان دجال را «مسيح دروغين» مىخوانند چرا كه دشمن و ضدمسيح است اما خود را در جاى مسيح «روح خدا» معرفى مىكند.   در رساله اول يوحنا «روح دجال» روحى است كه عيساى مجسم را انكار كند «و آن دجال است».

دل بدو دادند ترسايان تمام
خود چه باشد قوت تقليد عام؟
در درون سينه مهرش كاشتند
نايب عيسيش مىپنداشتند
او بهسر دجال يك چشم لعين
اى خدا فرياد رس، نعمَ المعين

مسلمانان دجال را «رأس الكفر»، سردمدار حق ستيزى، ضد خدا و دشمن خدا مى‌دانند. گويى كه تجسم همان روح پليد شيطان است. در خبر است كه سرانجام قائم منتظَر، كه عيسى مسيح يارى كننده و ياور اوست، دجال را از پا در مىآورد و مهلت شيطان بر فرزند انسان، اين‌چنين پايان مىيابد.

***

ماكياوليسم سياسى
حالا بگذاريد از روايات و اخبار به حيطه سياست برويم. دربحثهاى قبلى ديديم كه سلطنت و ولايت مطلقه فقيه كه در قانون اساسى اين رژيم هم وارد شده، هيچ حد و مرزى نمىشناسد. خمينى مى‌گفت اين كه در قانون اساسى وارد شده تازه «بعضى شئونات ولىفقيه است» و خامنهاى مى‌گفت اصلاً اكثريت مردم چه حقى دارند كه قانون اساسى را امضا و لازمالاجرا كنند. سرانجام آذرى قمى هم ولايتفقيه را براى ما تعريف كرد كه حاكميت مطلق است بردنيا و آنچه در دنياست «اعم از موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات». خمينى هم‌چنين تصريح كرد كه حكومت مى‌تواند قراردادهاى شرعى ر ا هم كه خودش با مردم بسته است هر گاه بخواهد يك جانبه لغو كند و مى‌تواند از همه امور عبادى و غير عبادى نيز چنانچه بر خلاف مصالح آن باشد، ممانعت كند. چرا كه حفظ حكومت و باقى ماندن بر سرير قدرت «اَوجب واجبات» است.

واقعاً كه خمينى و «اصل ولايتفقيه» بهلحاظ سياسى يك‌صد بار روى دست ماكياول بلند شده است.
ماكياول سياستمدار و نظريه پرداز ايتاليايى در قرن پانزدهم و شانزدهم ميلادى بود. كتاب مشهورى دارد به‌نام «شهريار» كه در آن كسب قدرت سياسى و حفظ آن به‌هرقيمت را هدف فعاليت سياسى و كاركرد طبيعى زمامدار مى‌داند. ماكياوليسم هر گونه رابطه بين اخلاق و سياست را قيچى مى‌كند. براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيلهاى را مجاز مىشناسد و صراحتاً مىگويد: «زمامدار، اگر بخواهد باقى بماند و موفق باشد، نبايد از شرارت بهراسد و از آن بپرهيزد. زيرا بدون شرارت نگهداشت دولت ممكن نيست… براى داورى درباره فرمانروا هيچ سنجه و مقياسى جز ميزان موفقيت سياسى و افزونى قدرت او وجود ندارد. فرمانروا براى دستيابى به قدرت و افزودن و نگهداشت آن مجاز است به هر عملى از زور و حيله و غدر و خيانت و نيرنگ و پيمانشكنى دست زند». (دانشنامه سياسى- داريوش آشورى)

اكنون خمينى و خامنهاى و رژيم شان را بنگريد كه 500سال پس از ماكياول بر ماكياوليسم خلّص سياسى عبا و عمامه دينى پوشانده و مى‌خواهند به‌نام اسلام و نظام «مقدس» و «الهى»، آن را علاوه بر انسانها و مناسبات اجتماعى، بر موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات هم، اعمال كنند.

***

حق مردم بر حاكميت
در صحبتهاى قبلى گفتيم كه در آخرين ملاقات با خمينى در ارديبهشت سال 58 من خطبه حضرت على در نهج البلاغه در مورد حق مردم بر والى و حاكميت را برايش خواندم و نتيجه گرفتم كه آزادى در محور و كانون خواستهاى مردم در انقلاب ضدسلطنتى قرار داشت. او هم تاييد كرد و هم‌چنان‌كه دو روز بعد در مطبوعات هم منتشر شد، گفت: «اسلام بيش از هر چيز به آزادى عنايت دارد…».

و حالا به جملاتى از حضرت على كه در زمان ايراد اين خطبه در موضع حاكميت و فرمانروايى بر سرزمينهاى اسلامى از سند تا نيل يعنى از ايران بزرگ آن روزگار تا مصر و دروازههاى مغرب عربى قرار داشت، گوش كنيد تا روشن شود كه دجاليت و ماكياوليسم سياسى دار و دسته خمينى و خامنهاى و دعوى حاكميت يك جانبه و بىقيد و شرط آنها، ريشه در فرعونيت دارد. هيچ ربطى به اسلام و مسلمانى و تشيع علوى ندارد و در فرهنگ قرآن شرك محض است:
«حق در هنگام وصف و سخن، فراخترين چيزها اما در كردار تنگترين و مشكلترين است. كسى را بر ديگرى حقى نيست مگر آنكه آن ديگرى هم بر او حقى دارد كه اين دو حق لازم و ملزوم يكديگرند و بدون يكديگر واجب و الزام‌آور نمى‌شوند. بالاترين و بزرگترين حقوقى كه خداوند منزّه واجب گردانيده حق والى و حكومت بر مردم و حق مردم بر حاكم است كه آن را نظامى براى الفت و پيوستگى ايشان و براى عزّت آيينشان قرار داده است. وضعيت و امور مردم درست و بسامان نمى‌شود مگر با درست شدن و شايسته شدن حكومت كننده، و حكومت كنندگان درست و شايسته نمى‌شوند مگر با ايستادگى و مقاومت مردم».

در ميانه همين خطبه بود كه يكى از حاضران كه دگرگون شده و تاكنون چنين سخنانى از هيچ فرمانروايى نشنيده بود، برخاست و به تمجيد على پرداخت.
-حضرت على ادامه داد: «از سخيفترين حالات حكومت كنندگان نزد مردم صالح اين است كه به آنها گمان خودستايى و فخر فروشى برند و كردارشان را حمل بر كبر و خودخواهى كنند. همانا كراهت دارم كه حتى به گمان شما راه يابد كه ستودن و ستايش از خود را دوست مى‌دارم. شكر خدا كه چنين نيست اما اگر همچنين بود، براى خاكسارشدن در نزد خداى منزه از آنچه او از عظمت و كبريا به آن سزاوارتر است، دورى مىجستم. شايد كه مردمى ثناى بعد از بلا و ستايش پس از آزمايش و كوشش را بپسندند و شيرين بدانند. اما مرا به‌خاطر پس زدن هواى نفس خودم به سوى خدا و به سوى شما به نيكى نستاييد تا از بقيه حقوقى كه از اداى آنها فارغ نشدهام، و از وظايفى كه بايد به اجرا دربياورم، بازنمانم».

«پس مبادا با من آن‌چنان سخن بگوييد كه با جباران و مستبدان صحبت مى‌شود. مبادا با من همان خويشتندارى را به خرج دهيد كه در سخن گفتن با حكام غضب كرده مراعات مىكنند. به چاپلوسى و ظاهرسازى با من رفتارنكنيد. مپنداريد كه شنيدن حرف حق برايم سنگين و دشوار است و درصدد بزرگداشتن نفس خويشتنم. چرا كه اگر گفتن حرف حق و دعوت به عدل بر كسى گران آيد، پس عمل به آن براى او بسا سنگين‌ترخواهد بود. پس، از گفتن حق و مشورت به عدل، با من خوددارى نكنيد. زيرا من خود را برتر از خطا نمى‌دانم و از آن در كار خود ايمن و مصون نيستم مگر آن‌كه خدا مرا از نفس خود در امان دارد و كفايت كند كه او بيش از خودم بر بر من توانايى و مالكيت دارد.
جز اين نيست كه هم من و هم شما بندگان پروردگارى هستيم كه جز او خدايى نيست…
اوست كه مالك و حكمران وجود ماست در آن‌چه كه خود بر آن تملك و حاكميتى نداريم.
اوست كه مارا از دنياى جاهليت و ظلمت كه در آن بوديم بجانب آنچه خير و صلاح ماست بيرون كشيد،
پس از گمراهى، ما را هدايت كرد
و پس از نابينايى، به ما چشم بصيرت بخشيد».

***

آيا برايتان روشن است كه اين حق حاكميت انحصارى و يك جانبه كه خمينى و آخوندهاى هم مسلك او براى خود بر انسان و بر موجودات زمينى و آسمانى و جمادات و نباتات قائلند، تا كجا شرك آميز و زبان درازى و دست درازى در حيطه حاكميت و مالكيت خداست؟ قل اللَّهمَّ مَالكَ الملك…

اين را هم بگويم كه وقتى در آخرين ديدار با خمينى به اين عبارات از همين خطبه حضرت على رسيده بودم كه با من مانند جباران و مستبدين سخن نگوييد و زبان به مداهنه نگشاييد، احساس كردم كه ديگركاسه صبر خمينى لبريز و بهحالت انفجارى نزديك مى‌شود…


عدل الهى
اكنون اجازه بدهيد از بابت روشنگرى پيرامون دجاليت خمينى و رژيم ولايتفقيه كه بالاترين حق مردم ايران يعنى حق حاكميت آنها را به نام اسلام غصب كرده، مقدارى هم وارد بحثهاى ايدئولوژيكى اخص مجاهدين در برابر آنها بشوم و اميدوارم براى هموطنانمان به‌ويژه پيروان ساير مكاتب و اديان كه اين بحثهاى اخص را در برابر خمينى و اسلام او ندارند، خسته كننده نباشد.

ابعاد شرك و حق ستيزى در دستگاه نظرى و عملى رژيم ولايتفقيه، به آن‌جا مىرسد كه از خود خدا هم پيشى مى‌گيرد.
آيا رابطه خدا با انسان كه مخلوق خود اوست، همان رابطه يكسويه و عارى از تعهديست كه خمينى در ولايت و حاكميت مطلقه فقيه طلب مى‌كند؟ هرگز، هرگز چنين نيست.
-آيا خدا خودش متعهد نشده كه بهاندازه پوسته خرما يا دانه ارزن يا ذره و مثقالى هم به هيچ‌كس و هيچ چيز ستم نمىكند؟ آيا اين لازمه هستن وهستى ذات كبريا نيست؟
-آيا هم او نيست كه بدون اينكه كمترين نيازى داشته باشد، صدها بار در كتابش براى انسان كه مخلوق خود اوست قسم مى‌خورد كه در وعدهها و ميعادها و هر آنچه در نظم و نظام تكاملى انسان و جهان برعهده گرفته است، هيچ نقض عهد و خلف ميعاد و تغيير و استحاله سنن تكاملى در كار نخواهد بود؟
فَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَبديلًا وَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَحويلًا.
إنَّ اللّهَ لاَ يخلف الميعَادَ

-مگر هم او نيست كه مخلوق خود را تشويق مىكند تا از او وعدههايى را كه به رسولان داده شده است، طلب كند وخطاب به او بگويد، در روز بازپسين ما را خوار ندار چرا كه تو هرگز خلف وعده و نقض عهد نمىكنى.
رَبَّنَا وَآتنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَى رسلكَ وَلاَ تخزنَا يَومَ القيَامَه إنَّكَ لاَ تخلف الميعَادَ .

-مگر هم او نيست كه وقتى براى پيش بردن ارابه تكامل فدا و قربانى مىطلبد، دست وام خواهى بجانب مخلوق خود دراز مىكند و متعهد مى‌شود كه قرضى را كه مىگيرد بهطور مضاعف و با پاداشى كريمانه به او باز گرداند.
مَن ذَا الَّذى يقرض اللَّهَ قَرضًا حَسَنًا فَيضَاعفَه لَه وَلَه أَجرٌ كَريمٌ پس اگر خدايى هست، ضرورتاً و ذاتاً عادل است.

حضرت على در اين باره گواهى مى‌دهد كه همانا او نَفس عدالت و عدالت گستر است:
َ أَشهَد أَنَّه عَدلٌ عَدَلَ .


***

عدل، نخستين اصل مذهب شيعه جعفرى
هر مبتدى در شريعت اسلام مى‌داند كه اين آيين بر سه اصل «توحيد» (يگانگى)، «نبوت» (هدايت) و «معاد» (مسئوليت) مبتنى است هر چند كه مرتجعان كلمات را لوث و عارى از محتوا كردهاند.
30سال پيش در درسهاى تبيين جهان رو درروى رژيم خمينى و اسلام پناهى او مىگفتيم:
«همه حرفهاى ما همين سه كلمه است. ‌ (سرنخ هايى كه ساير حرفها به آن منتهى مى‌شوند واز اين‌جا مى‌جوشند، ساير موضعگيرىهايمان در مواضع مختلف حتى درقلمروهاى سياسى) شما سراسر قرآن و تاريخ انبيا را هم كه ببينيد، در اساس چيزى جز تشريح و تأكيد روى اين سه بنياد و بهخصوص بنياد اساسى، يعنى توحيد نيست. و ما هم اين اصول را در قالبها‌ و مثال‌هاى مختلف جامعه‌شناسى، ‌تاريخى، فردى، وجودشناسى مىبريم، كه بههرحال همه مسائل از اين‌جا سر در خواهد آورد.

مىدانيم كه اين اصول، آن سه اصلى هستند كه در اسلام تقليدى نيست و نمىتوان آنرا تقليد كرد. ‌ هر كس بايد در سرنخها و اصول مجتهد باشد. يعنى قانع شده باشد، آگاهانه انتخاب كرده باشد و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً بداند چرا خدا هست؟ بايد واقعاً عقيدهمند باشد. آموزش ايدئولوژى يعنى همين! چرا كه در فقه اسلامى، تقليد در فروعات جايز است، اما در سر نخها و اصول و پايهها، انسان بايد خودش عقيدهمند و فقيه يعنى آگاه باشد و بر اساس آن حركت كند و موضع بگيرد. بهخصوص بهدليل ضرورت حركت آگاهانه، كه قبلاً روى آن تأكيد بسيار زيادى كرديم.

تمام احكام، شعائر و دستورات اسلام نيز از همين اصول سرچشمه مى‌گيرد. ‌ البته بهشرط اينكه ما، به مفهوم اين احكام، و ديناميزم تاريخى و اجتماعى آن واقف باشيم. و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً براى اثبات حقانيت اين احكام، يا مفيد بودنشان، آنها را لوث و مبتذل نكنيم… . ‌
پس بايد ديد جوهر مطلب چيست و بهكجا راه مى‌برد، از كدام اصل ناشى مى‌شود؛ كدام اصل آنرا اقتضا مى‌كند، كه اينطور بايد برخورد كرد. ‌ بهشرط اينكه اول اصول را بفهميم بعد سراغ فروع برويم. ‌
اصول دين اينها بودند. ‌ فروع دين قطعيت اصول را ندارند، البته لازمالاجرا هستند؛ ولى از اصول بيرون آمده‌اند. ‌
بنابراين بايد جوهر اين احكام و دستورات را فهم كرد، كه چه هستند، چه چيز را مىخواهند ارائه كنند و به چه راه مى‌برند؟».

***

«بعداً ديديم دو اصل ديگر در ”مذهب جعفرى“ مورد تأكيد قرار گرفت، البته در كنار اصول دين و همان سه اصل پايهاى دين اسلام: عدل و امامت كه اولى مشتق از توحيد و دومى مشتق از نبوت است.
مذهب جعفرى چيز جديدى نيست، جز همان اسلام واقعى و مبتنى بر همان سه اصل پايهاى كه لازم ديده است براى ممانعت از انحراف افكار، مشتقات توحيد و نبوت را هم بالصراحه مورد تأكيد اصولى قرار بدهد و از اين‌رو آنرا اصول و پايههاى مذهب جعفرى خواندهاند. ‌يعنى رويكرد و نظرگاه امام جعفر صادق و همه پيشوايان تشيع در مورد توحيد و در مورد نبوت.

اگر در تاريخ هم مطالعه كنيد، خواهيد ديد عدل و امامت از همين‌ اصول توحيد و نبوت بيرون آمده است و هيچ چيز جديدى نيست. ‌ از مشتقات و معانى همان اصول هستند.
«عدل» مشتق و معنى بلافصل توحيد است و «امامت» هم بهمثابه پذيرش و ضرورت رهبرى، از نبوت بيرون مى‌آيد. ‌

مسأله چه بود؟ بعد از رحلت پيغمبر (ص)، كشمكش قدرت بين گروهها و طبقات مختلف شروع شد و به اوج رسيد. ‌ بازتاب اين كشمكشهاى عينى و سياسى طبيعتاً در سطوح روشنفكرى، كسوت و جامه تئوريك به تن مى‌كند.
بهلحاظ تئوريك و ذهنى، موضوع بحث روشنفكران و حكماى زمان است. مسائل جديدى پيش آمد.

توده مردم، خواستار عدالت و برابرى يكتاپرستانه و امحاى نابرابرى و ستم اجتماعى بودند؛ ‌اما جباران (مانند معاويه و يزيد) براى توجيه نابرابرى و ستمگرى، ‌لاجرم بايستى زيرآب عدالت خدا را مى‌زدند. ‌ يعنى وقتى دعوا از زمينه سياسى و عينى به زمينه تئوريك منتقل ‌‌شد، از اين‌جاها سر در آورد، ‌چرا؟
حكومت كننده مىخواست «فعال مايشاء» باشد، هر چه خواست بكند وكسى هم پرس و جو نكند، و اصلاً مردم رخصت سؤال و جواب نداشته باشند. ‌تئوريسينهايشان مسأله را به اين ترتيب درآوردند كه ‌ لازم نيست خدا عادل باشد، هركار كه خدا كرد، همان عين عدل است.

***

حالا 30سال گذشته و تجربه خمينى و رژيم ولايتفقيه پيش چشم همه است.
ملاحظه مىكنيد كه حكمران ستمگر، در قدم اول، مىخواهد آن چه را كه دلش مىخواهد و به نفع نظام حاكم است، انجام بدهد وكسى هم خرده نگيرد ومخالفت نكند.
در قدم دوم، خودش را خدا گونه «فعال مايشاء» مىكند.
در قدم سوم، خدا را مانند خودش مىكند، به حد خودش تنزل مى‌دهد و چنين جلوه مىدهد كه خداى «فعال مايشاء» مثل خود اوست كه بدون حساب و كتاب وبدون حكمت و قانونمندى، عيناً مانند خود او هر كارى را مىكند و اصلا نيازى به عادل بودن ندارد بلكه مانند او، هر آنچه بكند عين عدل است. به اين ترتيب عدل و عدالت هم يكسره از مفهوم خود، تهى مىشود. تبديل به واژه پوچ و بىمعنايى مىشود كه فقط لق‌لق زبان است.

غافل از اين كه «فعال ما يشاء» از مشتقات توحيد و منزه بودن خدا از هر گونه بىعدالتى است. تجلّى و جلوه عدالت مطلق است. به همين خاطر در هر رَكعَت نماز دو بار بايد سجده كرد و «سبحان ربى» گفت و خدا را منزه و برتر از اين لاطلائات شمرد.
در سجودت كاش رو گردانيى
معنى سبحان ربى دانيى
برمى‌گردم به امام صادق در همان درسهاى تبيين جهان:

***

«در يك طرف طبقات و حكما و روشنفكران وابسته به آنها بودند، كه دلشان مىخواست كارهاى خدا مثل كارهاى خودشان، بىحكمت و بىدليل و منطق باشد. ‌ در آنطرف ديگر، مبلغين و روشنفكران انقلابى تشيع بودند كه اين انديشه را نمى‌پذيرفتند، و زير بارش نمى‌رفتند. ‌ هر دعوايى بر سر مسائل تئوريك، به يك جايى راه مى‌برد، ‌روى آسمان كه دعوا نمى‌كنيم! ‌

اين قضيه تئوريزه شد و بالاخره از عدالت خدا سر در آورد؛ به اين ترتيب كه در فرهنگ آنها خدا عادل نيست، به اين ‌نياز داشتند و اين نتيجه را مىگرفتند. ‌ انكار عدل خدا قدم بعديش، به اين منجر مىشد كه حرف خليفه هم مثل حرف خدا احتياجى به پرس و جو و سؤال نداشته باشد. ‌ هر اندازه پاى عدل خدا شل مى‌شد، پاى جبر و اختناق اجتماعى محكمتر مى‌شد. ‌

اين تمايل، بعداً مسير تدوين تئوريكاش را طى كرد، شكل گرفت و اشاعره (جبرگرايان يا جبريون صرف) را نتيجه داد. ‌ در برابر اينها، روشنفكران و انقلابيون و ائمه تشيع كه آبشخور پاك توحيدى داشتند، مطرح مى‌كردند كه خداى «واحد» و «صمد» بههيچوجه نمى‌تواند ظالم بوده و كارهايش از روى نابخردى و بى‌حكمتى باشد. ‌ چرا كه توحيد در معناى عميقش اصولاً از عين عدل و حكمت، جدا نيست». ‌

«در مقابل چنين اقدامات و چنين برخوردهايى بود كه «حضرت صادق (ع) » از شرايط بالنسبه دموكراتيك و يا نيمهدموكراتيك دوران گذار اموى به عباسى، استفاده كرد و با يك كار عظيم تئوريك به نسبت آن دوره، چهار هزار دانشجو را جمع كرد، اصول اسلام را تدوين نموده و به آنان آموزش داد. بهاينترتيب، اصول اسلام را از دستبرد غاصبين و منحرفين زمان مصون نگهداشت و اصول مذهب جعفرى ـ شيعه جعفرىـ كه اصول همان اسلام راستين است، پرداخته شد. يعنى عدل، مشتق از توحيد و امامت مشتق از نبوت. ‌تا بهاينترتيب و با اين تأكيدات، براى فتنه‌جوها ديگر جايى براى از كليت انداختن و از شمول انداختن اين قواعد اساسى نماند. ‌ براى چه؟ براى اينكه خلفا با نبوتى كه تعميم پيدا نكند و بر سر حقوق ائمه پافشارى نكند، درگيرى نداشتند. ‌ پيغمبر هم كه آمده و رفته است، پس بگذار بهصورت يك اصل بى‌آزار، باشد!
اين چنين بود كه اسلام راستين، براى مشخص شدن مرزهايش با اسلام ستمكارها و اسلام يزيدها، و به جهت تخصيص و مشخص شدن مرزهايش، ‌شيعه «جعفرى» نام گرفت. ‌

كمااينكه امروز وقتى ما در اعلاميههاى رسمى‌مان، بعد از نام خدا، نام خلق را مى‌آوريم، به مفهوم اين نيست كه بخواهيم چيز جديدى آورده باشيم و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً خلق را بهجاى خدا بنشانيم! ‌ تأكيد و تصريح بهاين خاطر است كه نشان بدهيم خداى مورد پرستش ما، خداى خلقهاست، خداى آزادى خلق‌ها، خدايى كه از قبَل احقاق حقوق خلق‌ها مى‌توان به آن رسيد؛ نه ‌خداى باسمهيى، ‌در آن دور دستها، ‌ توى آسمان، ‌ كه شاهان هم با همه شيطان صفتى‌هايشان مدعى پرستش آن هستند.

ما مىخواهيم بفهمانيم كه اين خداى مطلق، امروز عملاً در مسير يك نسبى، ‌در مسيرى كه همان راه خلقها و راه آزادى آنها مى‌‌باشد، ‌ قابل حصول و وصول است. ‌ ‌همانطور كه در زيارت عاشورا مى‌خوانيم «بَرئَت إليَ الله وَ إليَكم» «از آنها تبرى مى‌جويم، فاصله مى‌گيرم و مى‌گريزم بجانب خدا و شما» براى چه؟ براى اينكه حسين (ع) هم به‌طور نسبى تجلى ارزشها و راه خداست. ‌
باز در همان زيارت عاشورا مى‌خوانيم «السلام عليك يا ثارالله» خون خدا! درود بر تو اى خون خدا!».

***

عدالت اجتماعى
پس از آزادى، عمده دعواى ما با خمينى بر سر عدالت اجتماعى بود.
هم‌چنانكه در پيامهاى پيشين گفتهام:
«از مهر 1344 تا مهر 1357 خمينى به‌مدت 13سال در عراق بود. ‌اين 13سال را مى‌توان به‌3 دوره كاملاًًًًًًًًًًًًًً مشخص و متمايز تقسيم كرد:
‌ـ‌ روزگار بريدگى از 44 تا 50 به‌مدت 6سال.
‌ـ‌ روزگار افول پس از آغاز مبارزه مسلحانه از 50 تا 56
‌ـ‌ روزگار سربرداشتن تحت تأثير كارتر و فضاى باز سياسى در رژيم شاه از 56 تا 57 و رسيدن به‌ قدرت
‌خمينى در سالهاى 44 و 45، دو، سه نامه خصوصى به‌منتظرى و نجفى مرعشى نوشته و يك سخنرانى هم ايراد كرده‌است كه بدون پرداختن به‌رژيم شاه يا كمترين مخالفت با آن، سلاطين و رؤساى جمهور اسلام را نصيحت كرده‌است ”دست برادرى بدهند“ !
‌ در سال 46 به‌هويدا نخست‌وزير شاه تظلم كرده و مى‌نويسد ”آيا علماى اسلام كه حافظ استقلال و تماميت كشورهاى اسلامى هستند، گناهى جز نصيحت دارند؟“
‌از سال 1346 تا سال 1350 خمينى فقط 6 نامه خصوصى، دو پيام كوتاه (يكى به‌زائران حج و ديگرى به‌دول و ملل اسلامى) ‌و يك مصاحبه با نماينده الفتح در‌باره كمك به‌مجاهدان الفتح دارد و نسبت به‌تمامى مسائلى كه در اين فاصله در ايران اتفاق افتاده، از اعدام عاملان ترور حسن‌على منصور نخست‌وزير شاه گرفته تا مراسم تاجگذارى و تظاهرات دانشجويان و شهادت جهان پهلوان تختى و تظاهرات دانشجويان درسال 48؛ سكوت اتخاذ مى‌كند». (پيام 22بهمن 1379)

***

روزگار بريدگى و افول خمينى از 1344 تا 1356، دوازده سال به درازا كشيد تا وقتى كه كارتر در آمريكا روى كارآمد و فضاى باز سياسى را به رژيم شاه تحميل كرد. پس از اينكه شاه، اعدام و شكنجه سيستماتيك را زير فشار كارتر متوقف كرد، فوران اجتماعى و قيامهاى بلاوقفهيى آغاز شد كه ضمن 27ماه از آبان 1355 تا بهمن 1357 به سرنگونى رژيم سلطنتى راه برد. خمينى نزديك به يكسال صبر كرد و اوضاع و احوال را سبك و سنگين مىكرد و وقتى مطمئن شد كه ديگر كار رژيم شاه تمام است، وارد گود شد. تا آن زمان، در برابر مجاهدين سكوت پيشه كرده بود.
اما همان‌طور كه در فصلهاى قبلى گفتيم، حالا ديگر فرصت را براى تصفيه حساب با مجاهدين و آرمان «جامعه بىطبقه توحيدى» كه بر سنگ مزار هر مجاهد خلق نقش بسته، مناسب يافت و در مهر 56 در مجلس درس خود در نجف گفت: «يك دسته‌يى پيدا شده كه اصل تمام احكام اسلام را مى‌گويند براى اين است كه يك عدالت اجتماعى بشود. طبقات از بين برود. اصلاً‌ اسلام ديگر چيزى ندارد، توحيدش هم عبارت از توحيد در اين است كه ملتها همه به‌طور عدالت و به‌طور تساوى با هم زندگى بكنند. يعنى، زندگى حيوانى على‌السواء. يك علفى همه بخورند و على‌السواء با هم زندگى كنند و به‌هم كار نداشته باشند، همه از يك آخورى بخورند…
مى گويند: اصلاً‌مطلبى نيست، اسلام آمده ‌است كه آدم بسازد، يعنى يك آدمى كه طبقه نداشته باشد ديگر، همين را بسازد، يعنى حيوان بسازد. اسلام آمده‌است كه انسان بسازد، اما انسان بى‌طبقه…»

***

آيا ابعاد دجاليت و تحريف را مىبينيد؟ سطح درك و فهم و سواد و بيشعورى «امام امت» و «ولايت مطلقه فقيه» و به‌اصطلاح «انقلابىترين فرد جهان، آيتالله خمينى» را چطور؟
آيا محض نمونه يك كلمه را از قول مجاهدين درست نقل كرده است؟ آيا حرف مجاهدين زندگى حيوانى على السواء بوده است و اينكه همه با هم يك علفى از يك آخورى بخورند؟ آيا اين چيزى جز لجنپراكنى است؟
خمينى در شهريور 58 هم افاضاتى درباره اقتصاد و كسانى كه انسان را حيوان مىدانند به اين شرح براى كاركنان راديو رژيم بيان كرد:
«من نمى‌توانم تصور کنم، هيچ عاقلى نمى‌تواند تصور کند که بگويند ما خونهايمان را داديم که خربزه ارزان بشود، ما جوانهايمان را داديم که خانه ارزان بشود، اين منطق باطلى است که شايد کسانى انداخته باشند، مغرضها انداخته باشند، توى دهنهاى مردم که بگويند ما خون داديم که مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً کشاورزى‌مان چه بشود. آدم خودش را به کشتن نمى‌دهد که کشاورزىاش چه بشود.

همه ديديد که تمام قشرها، خانمها ريختند توى خيابانها، جوانان ريختند توى خيابانها، در پشت بامها در کوچه و برزن و همه جا، فريادشان اين بود که اسلام مى‌خواهيم، براى اسلام است که انسان مى‌تواند جانش را بدهد، اولياى ما هم براى اسلام جان دادند نه براى اقتصاد، اقتصاد قابل اين نيست.

آنهايى که دم از اقتصاد مىزنند و زيربناى همه چيز را اقتصاد مى‌دانند از باب اينکه انسان را نمى‌دانند يعنى چه، خيال مى‌کنند انسان يک حيوانى است که همان خورد و خوراک است. منتها خورد و خوراک اين حيوان با حيوانات ديگر يک فرقى دارد. اين چلوکباب مى‌خورد، او کاه مى‌خورد. اما هر دو حيوانند، اينهايى که زيربناى همه چيز را اقتصاد مى‌دانند، اينها انسان را حيوان مى‌دانند. حيوان هم همه چيزش فداى اقتصادش است. زير بناى همه چيزش، الاغ هم زير بناى همه چيزش اقتصادش است».

***

30سال پيش باز هم من در همان درسهاى تبيين جهان درسال 58، جواب را چنين دادم:
«هر عنصر انقلابى پذيرفته است كه مجموعه حركات جهان را بايستى تكاملى و رو به بالا بررسى كرد، يعنى بالايى هست. اين يكى از مفاهيم توحيد در ابعاد وجود شناسانه و به‌اصطلاح آنتولوژيك است. ابعاد جامعه‌شناسانه و تاريخى را هم كه نگاه كنيم، دقيقاً وضع به همين منوال است.
توحيد اجتماعى، محصول بلافصل توحيد وجودشناسانه است كه برحسب آن، سمت رهايى‌بخش و يگانه‌ساز حركت اجتماعى، نتيجه ‌گيرى مى‌شود.
يعنى حركت تاريخ و جامعه بجانب امحاى تضادهاى طبقاتى و وصول به جامعه «بى‌طبقه توحيدى» و دستيابى به عالى‌ترين قلل «قسط» و «يگانگى» است. راستى چطور مى‌توان بدون اعتقاد به چنين جامعه‌يى و به چنين سمتى، خود را موحد پنداشت؟ و از آرمان يگانگى انسان با جوهر هستى، يعنى خدا و اجتماع، دم زد!

به اين ترتيب، نفى حركت خودبه‌خودى و كور، و كنار گذاشتن آن، در كل جهان، ما را به نتايج تبعى عالى ديگرى در امر حركت تاريخ و جامعه رهنمون مى‌شود… يعنى مسأله نبوت!
«نبوت» : برحسب فلسفه اين اصل، صرفنظر از مبانى اقتصادى و اكونوميك، تكامل جامعه و تاريخ مستلزم حضور عنصر رهبرى‌كننده، عنصر آگاه و عنصرى ايدئولوژيك و سياسى است. يعنى چه؟ يعنى چنين نيست كه زيربنابه تنهايى، تمام كارها و مسائل را حل كند.

تكامل تاريخ تماماً جبرى و غيرآگاهانه نيست (با مسامحه، اگر كلمات زيربنا و روبنا را به‌كار ببريم)، ولو اين‌كه زيربنا جبرى و غيرارادى باشد، ولى روبنايش آگاهانه و ارادى است. و اين همان رسالت و مسئوليت انسان است، و از همين‌جاست كه رسالت انبيا و مسئوليت احزاب و اقشار آگاه و پيشتاز مشخص مى‌شود.

بسم الله الرحمان رحيم
«لَقَد أَرسَلنَا رسلَنَا بالبَيّنَات وَأَنزَلنَا مَعَهم الكتَابَ وَالميزَانَ »
مشاهده مى‌كنيم كه در همين آيه به چه كلمات جالبى اشاره شده است:
«ما رسولان را با «بينات» و «نشانه» هاى لازم ـ كه براساس آن نشانه‌ها، جمعبندى، نتيجه‌گيرى، تبيين و تفسير به‌عمل مى‌آيد ـ فرستاديم، و با ايشان «كتاب» و «ترازو» (كتاب و ميزان) فرستاديم».
«ليَقومَ النَّاس بالقسط»
«تا مردم قيام كنند، تا خلقها قيام كنند براى قسط»
كاركرد رسالت به «قسط» ؛ كه معنى آن روشن است و در همين رابطه:
«وَأَنزَلنَا الحَديدَ فيه بَأسٌ شَديدٌ وَمَنَافع للنَّاس»
«آهن سمبل سلاح را فرو فرستاديم كه در آن استوارى و سختى شديد است و منافعى براى مردم دارد» (از زاويه منفعت براى مردم به آن نگاه شده است) ».

بنابراين، فقط با كتاب و معيار و ميزان است كه آدم از افراط و تفريط، از راست‌روى و چپ‌روى، از «شل‌كن، سفت‌كن» هاى نوسانى و مقطعى برحذر خواهد ماند؛ درست همان‌طور كه بدون ترازو نخواهيم توانست دقيق بسنجيم، وزن و ارزيابى كنيم. والا به‌قول قرآن:
«وَمَن كَانَ فى هَـذه أَعمَى فَهوَ فىالآخرَه أَعمَى وَأَضَلّ سَبيلاً »
اگر اين فهم و اين ترازو در كار نباشد، آدم ناآگاهانه قدم برمى‌دارد:
«كسى كه در اين دنيا كور است، در آن دنيا كور و گمراهتر خواهد بود»

البته نيازى به تذكر نيست كه براساس عقيده زيستن، حركت‌كردن و مردن واقعاً چقدر دشوار است. رنج امانت ـ همان امانتى كه آسمانها، زمين و كوهها از به‌دوش‌كشيدنش ابا مى‌كردند ـ حقيقتاً ، رنجى است كه براى تحملش، دلها احتياج به سعه صدر، تحمل و ظرفيت فراوان دارد. و از قضا، درست در همين‌جاست كه مسئوليت انسانى، خودش را خاطرنشان مى‌كند. جاذبه ثروت، جاه، مقام و نام را بايستى كنار گذاشت، و سختى، بدنامى و مرگ را استقبال كرد؛ به‌راستى هم كه كار مشكلى است.

***

«پس با اين ديدگاه، وقتى از عدل و قسط صحبت مى‌كنيم، ديگر كار ذهنى نكرده‌ايم، ديگر واژه‌بازى نمى‌كنيم، ديگر كلمات را مفت و مسلم به‌كار نمى‌بريم.
در اين حالت ظالم معناى خاص خودش را دارد، ستم و ستمگرى، معناى عينى خود را دارد؛ زيرا ضدتكاملى است، زيرا مانع انطباق و وحدت و يگانگى است. ديكتاتورى، انحصارطلبى و خفقان هيچ‌گونه تطابقى با ناموس آفرينش و با سرنوشت انسانى ندارند و محكوم به نابودى هستند.
حركت به‌سمت بروز هرچه بيشتر اصالت والاى انسان است. هرگونه به بند كشيدن انسان، هرگونه تحقير انسان، براساس اختلافات طبقاتى، براساس اختلافات جنسى (زن و مرد)، براساس اختلافات نژادى (افسانه‌هاى مبتذل برترى نژادى) و براساس استثمار؛ همه و همه چون پوشال بايد فروبريزند، چون ضدتكاملى هستند، چون ضدانطباقى هستند، چون مانع گسترش روزافزون سلطه آدمى بر جهان هستند، پس باطل هستند، پس در مقابلشان نبايد تزلزل نشان داد، به‌عكس بايد در مقابل آنها سفت و سخت ايستاد؛ به اين معنى، خدا با ماست!

نظامها و حكومتهاى كهنه و ارتجاعى بايد بروند، آن‌چه كه با ناموس جهان يگانه‌تر است، آن بايد باقى بماند. وقتى شما عكس مى‌اندازيد، از ميان همه تصاوير كدام را انتخاب مى‌كنيد؟ آن يكى كه شبيه‌تر است، يگانه‌تراست، آن‌كه تطابق بيشتر دارد. كميت مهم نيست، مهم نيست كه عكس خيلى بزرگ باشد، مهم شباهت آن است، كيفيت آن به كيفيت شما نزديك باشد. پس بگذاريد طغيانگرها، عليه اصحاب تطابق و كمال، هر توطئه‌يى كه مى‌خواهند، بكنند؛ در حقيقت آنها گور خودشان را مى‌كنند، محكوم هستند و در تاريخ بى‌امتدادند. زايندگى و بالندگى از آن نيروهاى حق‌طلب است، و چرا كه نباشد؟ مگر اينها صالح‌تر و اصلح‌ نيستند؟ مگر لايق‌تر نيستند؟ مگر در روند تكامل، خواستنى‌تر نيستند؟».

***

در همين‌جا لازم است به كاربرد قاعده تطبيق در حل مسائل و تضادهاى اجتماعى اشاره كنيم.
هم‌زمان با پيچيده‌تر شدن روابط و تضادها، شيوههاى حل و برخورد ما با مسائل هم بايستى پيچيده‌تر شوند. يعنى درواقع، راه‌حلهاى ما بايستى با سطح پيچيدگى آن مسأله يا آن تضاد، تطبيق پيدا كند.

در برخوردهاى مشخص سياسى ـ استراتژيك، اين تطابق بايستى با درك قانونمنديها، تضادهاى اجتماعى، ابعاد آنها در جامعه و درنظرگرفتن كشش عوامل عينى و ذهنى يا حد كشش آنها، ايجاد شود. مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً وقتى صحبت از يك انقلاب است، بايد ديد عوامل عينى و ذهنى، يعنى آگاهى توده‌يى مردم و شدت تضادهاى اقتصادى ـ اجتماعى در چه سطحى است، و از اين طريق راه‌حل مناسب و مطابق ارائه داد. هنگامى كه مى‌خواهيم خط‌مشى سياسى طرح كنيم. حتى وقتى مى‌خواهيم شعار بدهيم، بايد ببينيم چه شعارى يا چه برنامه‌يى مناسب و مطابق است.

اگر ما قضايا و مسائل اجتماعى را صرفاً اقتصادى (اكونوميك) ببينيم، و فكر كنيم كه همه تحولات اجتماعى، معلول و زاييده بلافصل عوامل اقتصادى هستند، همين ولاغير (كمااين‌كه به‌عكس، اگر به عوامل اقتصادى، به عوامل بنيادى و مبنايى توجه نكنيم و فقط چيزهاى آرمانى و ايده‌يى را در نظر بگيريم) ؛ آيا قادر خواهيم بود كه خط‌مشى درست و منطبقى پيشنهاد كنيم؟ برنامه درستى عرضه كنيم؟ بعد اقتصادى در جاى خود، و بعد آرمانى نيز در جاى خود درست است، ولى ما بايد همه اينها را با هم ببينيم. راه‌حلهاى صحيح از مطابقت تحليل با واقعيت بيرون مى‌آيد. به همين دليل بايستى دقيقاً توجه كرد كه پياده‌كردن يك تز، يا آرمان اجتماعى، در هر كشور و هر جامعه خاص، بايستى با خصوصيات و ويژگى آن جامعه تطبيق داده شود. يعنى پياده‌كردن يك آرمان در هر جا، روشهاى مناسب خودش را طلب مى‌كند. هم‌چنين به شرايط تاريخى هم بايستى توجه داشت ـ به مجموعه آن شرايط ـ و با آن منطبقش كرد. طرح شعارهاى نادرست، غيرمنطبق با زمان، خواه جلوتر باشد يا عقب‌تر؛ چپ‌روانه يا راست‌روانه خواهد بود. همه برخوردهاى ما بايستى منطبق، مطابق و متطابق با واقعيتهايى باشد كه در آن محصور هستيم. رابطه‌مان با گروهها، نيروها و احزاب مختلف، بايد با درجه عينى وحدت يا تضادى كه با ما دارند، منطبق باشد. در يك چيزهايى ممكن است وحدت، و در يك چيزهايى اختلاف داشته باشيم؛ اگر مطلقاً اختلاف داريم، پس دشمنيم و اگر مطلقاً وحدت داريم، پس در يك تشكيلات و يك سازمان هستيم. آن‌چه مهم است، اين است كه برخوردها و راه‌حلهايمان، بايستى منطبق با واقعيت باشد و با آن تطابق كند.
اگر در تشخيص تضاد اصلى اشتباه كنيم، همه حسابها به‌هم مى‌ريزد».

***

معنى اسلام
پس اين ايدئولوژى، ايدئولوژى تطبيق يا تسليم، ديگر نه يك چيز مجازى، بلكه چيزى است كه از متن واقعيت مى‌جوشد، واقعيتى كه با تمام طول و تفصيل به آن اشاره كرديم؛ و اين‌چنين بايد باشد كه قدرت حل مسائل را داشته باشد. يعنى براساس چنين جهان‌بينى‌يى خواهيم توانست همه مشكلاتى كه در راه با آن مواجه مى‌شويم را در هر مقطع تاريخى بالاخره با شيوههاى تطبيق انقلابى و اسلامى حل كنيم. جامعه را به‌سمت تسليم، اسلام و تطابق هرچه بيشتر، يعنى نفى استثمار، يعنى امحاى طبقات، پيش ببريم.

بنابراين با اسلام و تسليم ما نمى‌خواهيم ـ و هيچ‌وقت همچنين نبوده‌ـ كه به توده‌ها افيون تزريق كنيم، هرگز! نمى‌خواهيم از تسليم تخديرآميز صحبت كنيم، هرگز! به همان دليل كه از ابراهيم گفتيم و تا همين امروز نيز، ما مى‌خواهيم در اينها، عنصر انقلابى بودن را، قيام به قسط و شورش انقلابى را، مطرح كنيم.

***

به همين دليل باز خود قرآن مى‌پرسد:
«أَفَغَيرَ دين الله يَبغونَ وَلَه أَسلَمَ مَن فىالسَمَاوَات وَالأَرض»
«آيا جز همين راه كه راه خداست و دينى كه دين خداست، چيزى مى‌جوييد؟ درحالى‌كه همه چيزها در همين خط هستند، همه چيزها در آسمانها و زمين به همين سمت هستند».

يعنى آيا دنبال چيزى جز نظام و سنت تكاملى مى‌گرديد و به آن گردن مى‌گذاريد؟ مگر غير از اين است كه همه پديده‌ها مجبورند خودشان را با آن تطبيق بدهند؟ پس از اين قرار، وقتى كه صحبت از اسلام مى‌كنيم، منظور تسليم و تطبيق هرچه بيشتر با نظام آفرينش است؛ و بر اين اساس، كدام انقلابى آزاده‌يى است كه به اين راه گردن نگذارد؟

اسلام از باب افعال است، يعنى تطبيق‌دادن؛ تطبيق‌دادن چى؟ تطبيق‌يافتن با چى؟ با اساس خلقت و ناموس هستى. مگر نبود در مقدمات صحبتمان از ايدئولوژى، دنبال اين مى‌گشتيم كه بايد جهان را بشناسيم و خودمان را با آن تطبيق دهيم؟ اين همان تطبيقى است كه دربردارنده كمال، هدايت، خوشبختى و رستگارى است. ديگر اين‌جا وقتى به رستگارى مى‌رسيم، نه يك اسطوره است و نه يك فريب؛ بلكه يك واقعيت محض است. به همين دليل خود قرآن مى‌گويد كه:
«فَأَقم وَجهَكَ للدين حَنيفاً فطرَةَ اللَه الَتى فَطَرَ النَاسَ عَلَيهَا»
«پس رويت را بگردان بجانب آن دينى كه فطرت و ناموس خود آفرينش است و ناموس خود اين مردم، بر اين اساس و بر همان روال آفريده شده است».
از كدام مسير؟ مگر ما در بحث اولمان دنبال آن حركت محورى جهان نمى‌گشتيم كه خودمان را با آن تطبيق دهيم؟ مثل آن قطار؟ خيلى خوب، حالا قرآن جواب مى‌دهد:
«فَإن أَسلَموا فَقَد اهتَدَوا»
«اگر در همين مسير رفتند و تطبيق پيدا كردند، هدايت مى‌شوند، رستگار مى‌شوند، راه مى‌يابند» ؛
«وَإن تَوَلَوا فَإنَمَا عَلَيكَ البَلاَغ»
«اگر هم پشت كردند، وظيفه تو فقط ابلاغ پيام است».

خيلى خوب، تو كه پيغمبر هستى! ابلاغ و گفتنش با تو است؛ چون مكانيزم تطابقى و مكانيزم تكاملى، كار خود را خواهد كرد؛ طرد خواهد كرد، لعنت خواهد كرد، يعنى پرت خواهد كرد، نفرين خواهد كرد. از اين آيه ضمناً اين‌هم برمى‌آيد كه تطبيق انسان، تطبيقى است آگاهانه و ارادى، يعنى انسان مى‌تواند خود را تطبيق بدهد يا مى‌تواند ندهد، و به سنن آفرينش پشت كند؛ كه البته در اين‌صورت لعنت خواهد شد و اين لعنت ديگر يك دشنام نيست، يك واقعيت محض است.

لعنت يعنى نفرين، نفرين مخفف «نيافرين»، يعنى آفرينش آن نفى مى‌شود. ديگر استمرار نخواهد داشت، ديگر بقا نخواهد داشت.
خوب، همان‌طور كه مى‌دانيم، اين تطبيق از ديدگاه قرآن، از نسبى‌ترين صور، از پايين‌ترين درجات شروع مى‌شود تا ملاقات با خدا:
«إلَى رَبكَ منتَهَاهَا»
«به‌سوى پروردگار توست انتهاى آن»
در همين جريان است كه انسان سيماى حيوانيش را روزبه‌روز از دست داده و سيماى خدايى پيدا مى‌كند؛ مدلى در پيش رو داريم، به همين دليل قرآن مى‌گويد رو به آن‌سو بگردان تا هرچه به آن شبيه‌تر شوى. راستى كه سرنوشت فرزند انسان چقدر متعالى است!».

***

مفهوم توحيدى عيد
«يكى از همين واژه‌ها، واژه عيد است، از مصدر «عود» و بازگشت. نه بازگشتى به گذشته، قهقهرا يا دور، ابداً ! بازگشت به فطرت و ناموس نهايى. چرا كه به اعتقاد قرآن، فطرت نخستين جهان، در وحدت و يگانگى است؛ بنابراين صحبت از عيد ـ چنان‌كه يكى از كتابهاى لغت مى‌گويد ـ يعنى نوشدن، نه تكرار و نه قهقرا. كمااين‌كه در قرآن مى‌بينيم:
«قل جَاء الحَق وَمَا يبدئ البَاطل وَمَا يعيد»
«بگو حق آمد و باطل نه مجدداً آغاز مى‌شود و نه بازمى گردد»

پس بازگشت و قهقرا وجود ندارد؛ چرا كه اگر بازگشت به آن معنى مى‌بود، بايد باطل هم بازمى‌گشت.
بنابراين هر عيد يادآور روز و يومى است كه در آن تازيانه‌يى به اسب تكامل خورده و آن را گامى به‌سوى جلو حركت داده است. هر قدم متعالى، سمبل عيد است، يعنى حصول آن وحدت گمگشته در فازى بسيار عالى‌تر، فازى آگاهانه‌تر. چون از آن مرحله ساده اوليه خروج كرده و بيرون آمده‌ايم و در مجموع به‌سمت تكامل رهسپار هستيم و البته بسيار دچار فسوق، خونريزى، افساد و… خواهيم شد. ولى بعد باز هم به تعادل خواهيم رسيد، به وحدت خواهيم رسيد؛ ولى تعادل اين‌دفعه، ديگر تعادل و وحدت دفعه پيش نيست. بنابراين هر عيد مبين گامى است به‌سمت وحدت، پس شايان خرسندى است و شايان مسرت.

مفهوم واقعگرايانه عيد را در نهج‌البلاغه مى‌توان ديد. حضرت على (ع) در بعضى اعياد ـ و حتى نه يك عيد مخصوص ـ اين كلام را مى‌گفت:
«إنَمَا هوَ عيدٌ لمَن قَبلَ اللَه صيَامَه وَ شَكَرَ قيَامَه»
اين عيد كسى است كه خدا روزه‌اش را قبول كرده، و همين‌طور در مورد نمازش، پاس آن را داشته است».
يعنى اگر روزه، مصلحت تكاملى داشته، و اين فرد به آن دست يافته؛ براى او عيد است.
«وَ كل يَومٍ لَا يعصَى اللَه فيه فَهوَ يَوم عيدٌ » (نهج البلاغه ـ كلام420)
«و هر روزى كه در آن روز، گام به عقب برداشته نشود ـ عصيان و سركشى عليه خدا نشود ـ لاجرم آن روز عيد خواهد بود».

***

پس اجازه بدهيد در رابطه با نهايت تكامل اجتماعى، از يك عيد بسيار بزرگ صحبت كنيم، و آن همان جامعه بى‌طبقه توحيدى است؛ توحيد اجتماعى، جامعه توحيدى را بايستى ارمغان آورد. جامعه توحيدى، جامعه‌يى است كه الزاماً تضادهاى طبقاتى آن حل شده است، پس بى‌طبقات است. چرا كه طبقات، بالا و پايين، غنى و فقير‌بودن، محصول استثمار است، محصول فرعونيت است، محصول روش همانهايى است كه خود را به‌جاى خدا، به بشريت تحميل كرده بودند؛ مثل خود فرعون. به قول قرآن:
«إنَ فرعَونَ عَلَا فىالأَرض وَجَعَلَ أَهلَهَا شيَعاً »
«همانا فرعون در زمين برترى‌جويى كرد و مردم را طبقه‌طبقه نمود».
به‌دنبال آن توضيح داده است:
«يَستَضعف طَائفَهً منهم يذَبح أَبنَاءهم وَيَستَحيى نسَاءهم إنَه كَانَ منَ المفسدينَ »
«طبقه‌يى از ايشان را ضعيف مى‌داشت، تحت ستم و بهره‌كشى قرار مى‌داد، پسران آنها را مى‌كشت و از زنانشان بهره‌كشى مى‌كرد، همانا او از تباهكاران بود (انرژيها و استعدادها را تباه مى‌كرد) ».
بنابر اين بايد تأكيد كنيم كه جامعه توحيدى، كه دقيقاً بر ضد معيارهاى فرعونى و فرعونيت است، بايستى بدون طبقات باشد والا چه يگانگى؟! چه وحدتى؟!
ما روى چنين جامعه‌يى زياد تأكيد مى‌كنيم. اين واژه «بى‌طبقه توحيدى» به همان مقدار براى ما ضرورى است كه امروز مى‌گوييم اسلام علوى، و به اين وسيله آن را متمايز مى‌كنيم والا در يك طيف گسترده و تعميم‌يافته، امروز كلمات، آن معنى را ندارند كه هزاروچهارصد سال پيش، در زمان خود پيغمبر يا در زمان حضرت على داشتند. بسيارى از مفاهيم معانى و محتواى اوليه‌شان مسخ و تحريف شده است. درحالى‌كه در تاريخ شاهديم كه در آن زمان، حول و حوش پيامبران چه كسانى بودند؛ مگر اين مذهب، مذهب مستضعفين نبود؟ مگر مذهب ”اراذل“ يعنى مذهب فرودستان نبود؟ مگر همينها نبودند كه دور و بر پيامبر ما بودند؟

در ادامه آيه3 سوره قصص اين مسأله به‌ روشنى بيان شده و مفهوم مستضعفين را دقيقاً روشن كرده است.
نكته‌يى كه مى‌خواهيم روى آن تأكيد كنيم، و در سراسر قرآن هم به‌طور واضح آمده، اين است كه در تمامى تاريخ اديان از نوح تا پيامبر خودمان، هميشه اين آيين، در مقابل گردنكشان و ستمكاران قد برافراشته و هميشه آنها بودند كه عليه انبيا به جنگ برمى‌خاستند:
«فَقَالَ المَلأ الَذينَ كَفَروا من قومه مَا نَرَاكَ إلاَ بَشَراً مثلَنَا
«قدرتمندان روز، صاحبان قدرت سياسى، همين‌هايى كه كفر مى‌ورزيدند از قومش، جلوى نوح ايستادند و گفتند ما تو را يك آدمى مثل خودمان مى‌بينيم، اين ادعاها چيست؟
«وَمَا نَرَاكَ اتَبَعَكَ إلاَ الَذينَ هم أَرَاذلنَا بَاديَ الرَأى وَمَا نَرَى لَكم عَلَينَا من فَضلٍ »
«و ما غير از اين نمى‌بينيم كه در صفوف نخستين نهضت تو، اراذل و تهيدستها هستند، جز اين نمى‌بينيم؛ اين‌جا هم كه برترى ندارند بر ما!»
البته برترى از نظر آنها صرفاً برتريهايى مادى است. بله، به اين دلايل؛ يك طرف، جبهه زير ستمهاست كه امتياز مادى هم بر ما ندارند، و يك طرف ما. به اين دلايل؛
«بَل نَظنكم كَاذبينَ »
«بنابراين گمان ما اين است، نظر ما اين است كه تو دروغگو هستى».

وقتى توحيد از اين مجارى در جامعه عبور مى‌كند، وقتى كه مذهب، مذهب طبقات محروم است؛ چگونه مى‌شود كه سرمايه‌دارها خودشان را با اين دين تطبيق مى‌دهند؟ (تطبيق كه چه عرض كنم!) و دورويانه، منافقانه و سالوس‌وار از آن دم مى‌زنند؟ آيا آنها اين كار را مى‌توانستند در زمان نوح بكنند؟ يا در زمان خود پيامبر اسلام انجام دهند؟

لذا به اين دليل كه گفتم، هم‌چنان‌كه آن تأكيد روى اسلام علوى ضرورى است، اين تأكيد «بى‌طبقات» هم اين‌جا ضرورى است. خوشبختانه اسلامى كه سمبلهاى آن حضرت على و حضرت حسين است؛ اسلام علوى، حسينى و اسلام جعفرى است؛ جايى براى ترديد باقى نگذاشته است. حتى در همان زمان، آنها خصوصيات آن جامعه آرمانى و ايده‌آل را كه مبين توحيد اجتماعى است، بيان كرده‌اند كه در هر كتابى هم قابل دسترسى است.
گرچه بسيار گفته‌ايم و تكرار كرده‌ايم، اما بگذاريد باز هم بگوييم (و چرا نگوييم؟) :
دعوا بر سر دو نوع اسلام است. يكى اسلام طبقاتى؛ اسلامى كه صرفنظر از هر كلاه شرعى، و هرگونه توجيهى، بالاخره از استثمارگر دفاع مى‌كند، و يكى اسلام ناب، اصيل، راستين و مردمى، كه ضدطبقات و ضد بهره‌كشى است. معنى حرفهايمان را مى‌فهميم؛ وقتى مى‌گوييم ضداستثمار، مى‌فهميم يعنى چه. چه بسيارند كسانى كه از نفى استثمار دم مى‌زنند، ولى آيا معنى آن را ميفهمند؟ آيا به الزامات آن پايبند هستند؟

***

بگذاريد تصريح كنيم، نفى استعمار بسيار پيچيده است، چه رسد به نفى استثمار كه به صلاحيت خيلى بيشترى احتياج دارد. از جمله فهم قوانين هدايت يك مبارزه… مرز وحدت و تضاد نيروهاست.

براى آنهايى كه دم از نفى استثمار مى‌زنند، هنوز خيلى مانده است كه حتى به اين مرحله نازلتر واقف باشند. حتى آنهايى كه اسلام بالنسبه ترقيخواهانه‌ترى دارند؛ مسأله بسا فراتر از آن است كه حتى تصور حل آن‌را داشته باشند. بنابراين چه رسد به تسليح و مسلح‌شدن به يك اسلام ضداستثمارى، آن‌هم نه در شعار و نه در حرف!

***

بگذاريد معيارها را مرور كنيم. ملاكهايى را كه بايستى در مسير يگانگى اجتماعى، سرانجام به آن برسيم، مرور كنيم. مرور اينها به ما امكان خواهد داد كه خيلى از دعاوى و داعيه‌ها را از آغاز ارزيابى كرده و برايش ملاك داشته باشيم. منظورم بيان چند تا از اصلى‌ترين خصوصيات آن جامعه آرمانى است كه از صدر اسلام وعده داده شده است، همان كه با «امام قائم» نام خورده است؛ مهمترين ويژگيهاى آن چيست؟ ويژگيهايى كه امروز براى ما الزام‌آور مى‌كند كه وقتى صحبت از جامعه توحيدى مى‌كنيم، تأكيد و تصريح كنيم كه بى‌طبقات است.

اول، حداكثر رشد تكنولوژيك. پس جامعه عقب‌افتاده نيست. روايات و احاديث بسيارى هست كه وصف مى‌كنند كه اين جامعه، بايستى جامعه‌يى باشد كه در آن هيچ نقطه از زمين ناخرم و غيرآبادان باقى نمانده باشد.
يا در نهج‌البلاغه، خطبه138، حضرت على از حاكمى ناشناخته صحبت مى‌كند كه حاكميت او با شيوههايى غير از حكام و سلاطين و پادشاهان معمول تأمين شده؛ (يعنى مظهر قهر يك طبقه، روى طبقه ديگر نيست) :
«وَ تخرج لَه الأَرض أَفَاليذَ كَبدهَا»
«و زمين همه پاره‌هاى جگرش را و همه ثروتها و داراييهايش را براى او بيرون مى‌آورد و تقديم مى‌كند».
پس ركن تكنولوژيك و فنى آن جامعه، كه امكان رفع نيازهاى همه جوامع بشر را مى‌دهد، بسيار پيشرفته است. باز به قول على (ع) :
«وَ تلقى إلَيه سلماً مَقَاليدَهَا»
«زمين كليه كليدها و رموز خودش را به او تسليم مى‌كند».
قوانين سلطه بر طبيعت و توانايى توليد، آن‌قدر زياد مى‌شود كه كفاف نياز همگان را مى‌دهد و اين جامعه، جامعه نعمت و فراوانى است، پس تا اين‌جا، تأكيد روى عنصر عينى و تكنولوژيك پيشرفت است.

دوم، هرگونه ظلم و ستم و بهره‌كشى در آن‌جا ريشه‌كن شده، پس طبعاً اثرى از طبقات نيست.
سوم، تفكر پولى ـ به قول امروز ما، اقتصاد كالايى ـ نيست و ريشه‌كن شده است. به‌اصطلاح معمول، مردم با صلوات جنس مى‌خرند. پس ديگر رابطه كالايى و اقتصاد پولى نيست. تا پول هست، استثمار هست. پس در آن‌جا بشريت به آن‌چنان بلوغى رسيده، كه ديگر انگيزه‌اش براى توليد، محركات مادى نيست، بايستى به معيارهاى متعالى‌ترى رسيده باشد. البته براى ما سخت نامأنوس است، چون ما در اقتصاد پولى و در جامعه كالايى غوطه مى‌خوريم.

چهارم، هيچ زمينه و محلى براى جنگ، كشتار، خونريزى، برادركشى و تجاوز باقى نيست؛ و در سراسر عالم صلح و صفا برقرار است. مگر مى‌شود تا وقتى ستمى هست، ظالمى هست و مظلومى، جنگ نباشد؟ صلح پايدار، يعنى اين.

پنجم، فروريختن مرزهاى قومى، ملى، نژادى و طبقاتى. يكبار صحبت كرديم كه «اينشتين» چقدر ساده مى‌خواست حكومت جهانى واحد را برقرار كند؛ و گفتيم كه منهاى ريختن اين مرزها، به چنين چيزهايى نخواهيم رسيد. اين همان زمانى است كه به آن هدفها دست خواهيم يافت.
ششم، با اين تغييرات در بنيادهاى جامعه، خيلى طبيعى است كه همه مفاسد از قبيل فحشا، سرقت، خيانت، دزدى و… بايد ريشه‌كن شده باشند؛ و بنابراين در روانشناسى بشرى، اثرى از عقده‌ها و كينه‌جوييها نيست؛ هم‌چنين از حسادتها، سودپرستيها و منفعت‌طلبى‌ها!

اينها سيماى «قسط» هستند. «توحيد اجتماعى» در يك كلام، در فرهنگ انبيا، در «قسط» خلاصه مى‌شود؛ جايى كه به تمام نيازهاى راستين و نه كاذب انسان، پاسخ داده مى‌شود. بله، قسط!
بنابراين در مقابل انبوه تعابيرى كه مى‌توانند ما را گيج كرده و از واقعيت توحيد اجتماعى پرتمان كنند، اين تأكيد براى ما ضرورى است و اين‌جاست كه به معيارهاى جديدى در رابطه با توحيد اجتماعى مى‌رسيم.

معيارهايى كه برحسب آنها، در نهايت خوشبختى و مسرت انقلابى، سرانجام آرمان انبيا به تحقق خواهد پيوست؛ همان جامعه‌يى كه توصيفش را خوانديم و صحبت كرديم. جامعه‌يى كه حتى ما فكرش را نمى‌توانيم بكنيم. براى اين‌كه ما در شب تيره و تار استثمار به‌سر مى‌بريم، در ماقبل تاريخ انسان، به‌سر مى‌بريم. هم‌چنان‌كه در ادوار ماقبل تكامل، فاز يا مرحله بعدى را نمى‌توانستيم تصور كنيم، در تصورمان هم نمى‌گنجيد؛ چه‌بسا براى امروز ما هم، جامعه غيركالايى، قابل بحث و قابل تصور نباشد. براى اين‌كه ما امروز در جامعه‌يى به‌سر مى‌بريم كه همه چيزش روى يك حسابها و انگيزه‌هاى سودپرستانه و منفعت‌طلبانه است؛ در خيلى از موارد، حتى سلام‌كردن، حتى لبخندزدن! مگر اين‌كه بتوانيم خودمان را با استقلال و اختيارى كه فرد انسانى دارد، از چنين جامعه‌يى بيرون بكشيم، از آن خارج شويم، برآن بشوريم و در مسيرى قرار گيريم كه بتوانيم سيماى توحيد را در خودمان زنده كنيم.


***

توحيد بى‌محتوا
پس همين‌جا بايستى مرزهايمان را جدا كنيم. توحيد واقعى را، توحيد اصيل را كه سرود تكامل است، اساسى‌ترين نغمه هستى است، از يك توحيد بى‌محتوا باز بشناسيم. در شكل بله، هرچه بخواهيم مى‌توان دم از اسلام و اسلام پناهى زد، ولى در محتوا چطور؟ به قول قرآن:
«الَذينَ هم يرَاؤنَ »
«آنهايى كه ريا مى‌ورزند، دوگانه‌اند».
ريا هم فقط آگاهانه نيست. ريا اساساً خبر مى‌دهد از يك دوگانگى بين شكل و محتوا، بين زبان و قلب در عامترين صورت. البته هيچ لزومى ندارد كه ريا آگاهانه باشد. ناآگاهانه هم مى‌توان ريا ورزيد، مى‌توان دوگانه بود و از چيزى حرف زد كه در ما نيست.
«الَذينَ هم يرَاؤن، َ وَيَمنَعونَ المَاعونَ »
«آنهايى كه ريا مى‌ورزند و مانع ماعون مى‌شوند».
دوگانه‌اند؛ بارزترين خصوصيت اين دوگانگى و اين ريا در كسانى كه دين را تكذيب مى‌كنند، منع «ماعون» است. «ماعون» را انحصار‌طلبانه به خودشان اختصاص مى‌دهند. «ماعون» چيست؟ در تفسير همين دو آيه كه خواندم «پدر طالقانى» اين‌طور نوشته است:
«اين دو آيه عطف بيان و چون جواب از سؤال مقدرى است (عطف به آيات قبلى) آنها كه نمازگزارند و از روح نماز دور و غافلند، چرا نماز مى‌خوانند؟ ـ تا خود را به ظاهرالصلاحى بيارايند و تا در صف نمازگزاران وارد شوند و خود را بنمايانند و از بركات اجتماع آن پاكدلان بهره‌مند گردند ـ (به‌گفته يكى از مصلحين غرب درباره رياكاران كليسايى: انجيل مقدس مى‌دهند و منابع ثروت و سرمايه‌ها و طلاها را مى‌برند!) اگر اينها نمازگزاران با اخلاصند، چرا مانع ماعون مى‌گردند؟

از معانى لغوى و مورد استعمال لغت خاص ماعون كه شرح داده شد، معلوم مى‌شود كه معناى اصلى آن، مطلق منابع فياض طبيعت است و سپس به آلات و وسايل عمومى توليد (تكرار مى‌كنم، آلات و وسايل عمومى توليد) و زندگى كه براى همه فراهم نمى‌شود و بايد در دسترس همه باشد، نيز اطلاق شده. آن‌چه مفسرين درباره لغت ماعون احتمال داده‌اند: «ديگ بزرگ، تيشه، دلو، اثاث خانه، آب، نمك» بيان مواردى است كه در زمانهاى گذشته مورد نظر بوده و در دسترس عموم نبوده است و آن‌چه در بعضى از روايات آمده كه مقصود از ماعون زكات يا قرض است گويا نظر به حق قانونى و عمومى است بر كسانى كه، بيشتر از سرمايه‌هاى عمومى بهره‌مندند».

***

بحثهاى اخص ايدئولوژيكى مجاهدين در برابر دجاليت مذهبى خمينى به درازا كشيد و از اين بابت پوزش مىطلبم. چه مى‌توان كرد كه براى مجاهدين در برابر خمينى، علاوه بر يك كارزار سياسى و ميهنى، يك كارزار اخص ايدئولوژيكى هم نوشته شده است كه ناگزيريم بنياد آن را هم از ريشه براندازيم. در غيراين‌صورت شرك و بت پرستى و فرعونيت ولايتفقيه با دجاليت بىانتها تحت نام اسلام، به توجيه كردار ضدبشرى خود در همه زمينهها مىپردازد و قبل از هرچيز حق حاكميت مردم ايران را غصب و قربانى مىكند.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen