Dienstag, 16. Februar 2010

سلسله آموزش براى نسل جوان درداخل كشور (قسمت نهم)



-

استراتژى قيام و سرنگونى
اشرف كانون استراتژيكى نبرد
نقدينه بزرگ ملت درمبارزه آزادىبخش با رژيم ولايت
پيام به رزمندگان ارتش آزادى
و نيروهاى انقلاب دموكراتيك در سراسر ميهن اشغال شده
مسعود رجوى-30دى 1388
سلسله آموزش
براى نسل جوان درداخل كشور
(قسمت نهم)


مسعود رجوي رهبر مقاومت ايران
مسعود رجوي رهبر مقاومت ايران




سخنرانى بازرگان در مجلس ارتجاع پس از 5مهر
ابعاد اعدام وتيربارانها به‌ويژه از نوجوانان بيگناه كه تصاوير آنها به سراسر جهان مخابره شد، به حدى بود كه بازرگان
تاب نياورد. دل به دريا زد و روز 15مهر 1360 در مجلس ارتجاع شجاعانه به‌پا خاست و قبل از دستور به سخنانى همت گماشت كه بر سرش ريختند و نگذاشتند سخنانش را به پايان برساند. هر چند در اين سخنرانى با نيشهايى هم به مجاهدين سعى كرده بود تعادلى برقرار كند. به قسمتى از سخنان او توجه كنيد:
«با کمال تأثر و با توسل به درگاه ذوالجلال بايد اقرارکنيم که آتشی هولناک در کشور عزيزمان شعله کشيده، خرمن امت و دولت و دين را مورد تهديد قرار داده، کمتر کسى است که درصدد خاموش کردن آن برآيد… هم‌چنين نونهالان دختر و پسر وکسان وابسته و هوادار يا برکنار که در درگيريهاى خيابانى و دادگاههاى انقلابى، قربانى التقاط و انحراف يا انتقام مى‌گردند، نونهالانى که هرچه باشد جگرگوشگان و پرورش يافتگان اميد اين مملکت بوده عاشقوار يا ديوانهوار، فداکار يا گناهکار، درطاس لغزندهيى افتادهاند. درحالى که هر طرف گروه مقابل را منافق يا مرتجع و ضداسلام و عامل امپرياليسم مىخواند. نه روحانيان ارجمند و مکتبيهاى غيرتمندمان از آمريکا واردشدهاند و نه جوانان جانباز در خانوادههاى آمريکايى زاييده و بزرگ گشتهاند، که بتوان مزدورشان خواند».

به اشاره خامنهاى كه در آن زمان در مجلس خمينى، ليدر فراكسيون اكثريت يعنى حزب جمهورى اسلامى بود، نمايندگان دستنشانده ارتجاع همان‌جا تا حد كتك زدن مهندس بازرگان «نخست وزير دولت امام زمان» (عين عبارت خمينى را در بهمن 57 مى‌گويم) در مجلس پيش رفتند. حتى حكم دستگيرى او را لاجوردى بهخاطر اين سخنرانى صادر كرد اما بعداً رژيم از آن كوتاه آمد.

***
يكى از دوستان بازرگان كه بيوگرافى و سوابق سياسى بازرگان را بعد از درگذشت او منتشر كرده در اين باره مىنويسد:
«… شايد مهمترين سخن بازرگان در اين مورد، نطق ايشان در 15مهرماه 1360 مجلس باشد که البته بر اثرجنجال عدهيى از نمايندگان، سخن قطع شد و کلام به پايان نرسيد… اين سخنان در فضاى پاييز سال1360 بسيارشجاعانه و مهم و قابل توجه بود. در واقع مىتوان گفت اين سخنان فقط از شخصى و شخصيتى چون مهندس بازرگان، انتظار بود. در عين حال چنان جنجال و سر و صدايى در مجلس برخاست و چنان تهاجمى به مهندس بازرگان، صورت گرفت که نطق وى نيمه تمام قطع شد و به‌ويژه رئيس مجلس نيز دستور قطع بلندگو داد و بازرگان ناچار در محاصره انبوه مهاجمان از جايگاه نطق به زير آمد و ناراحت، اما آرام سرجايش نشست. باز مهاجمان رهايش نکرده، دور او را گرفته و با سر و صدا و گاه با توهين و الفاظ رکيک با او بحث و گفتگو مىکردند. هرچند که او غالباً ساکت بود و عملاً نيز نمىتوانست با دهها تن پرخاشگر، هم زمان بحث کند… پس از آن طبق معمول، سخنان بازرگان درخارج از مجلس درجامعه و مطبوعات ونمازهاى جمعه ومحافل مذهبى وسياسى، انعکاس وسيع پيدا کرد و در همه جا نويسندگان و گويندگان با شدت تمام برضدبازرگان، و نطق وعقايد او سخنپراکنى کردند. حتى عدهيى در بيرون مجلس عليه بازرگان دست به تظاهرات زدند. در خود مجلس نيز تا مدتها، برخى نمايندگان در نطقهاى پيش از دستور و يامناسبتهاى ديگر، به بازرگان و نطق 15مهرماه 1360 او اشاره کرده، او و همفکرانش و دولت موقتش را زير ضربات انتقاد و حمله خود گرفتند. البته امکان پاسخگويى براى او اصلاً وجود نداشت و اگر گاه اعتراضيهاى کتبى به رئيس مجلس داده مىشد، قرائت نمى‌شد و لذا در صورت مذاکرات مجلس يا در مطبوعات و خارج از مجلس، انعکاسى پيدا نمىکرد. در مطبوعات هم ماجرا کم و بيش از همين قرار بود. از جمله در کيهان و جمهورى اسلامى، مقالهها و مطالبى بر ضد بازرگان، نوشته مىشد ولى پاسخهاى وى را هرگز چاپ نمىکردند.

ظاهراً فقط يک مورد بود که روزنامه کيهان، پاسخ بازرگان را چاپ کرد. البته طبق معمول، در کنار متن نطق و جوابيه بازرگان، مطالب ديگرى به قلم آقاى سيدمحمد خاتمى، سرپرست کيهان، در نقد مطالب مهندس بازرگان، درج شده بود» (يوسفى اشكورى- در تکاپوى آزادى، جلد دوم ص 503 و 507 508).

***
در آن روزگار همين آخوند خاتمى بهجاى دژخيم حسين شريعتمدارى بهعنوان نماينده ولىفقيه موسسه كيهان را اشغال كرده بود. خاتمى كه يك خط امامى «هفت خط» دو آتشه بود، سه روز پياپى در روزهاى 16و17و18مهر در سرمقاله كيهان به قلم خودش بازرگان را شلاقكش كرد كه چرا از مجاهدين دفاع كرده است. خاتمى نوشت كه بازرگان بهخاطر ترور (انور) سادات ناراحت بوده هم‌چنين ادعا كرد مسعود رجوى براى هماهنگى تظاهرات 5مهر سفرى از پاريس به آمريكا داشته و با اشاره به اين‌كه مجاهدين بازرگان را نماينده بورژوازى و در نتيجه آمريكايى مىدانند، بر آن بود كه بازرگان را عليه مجاهدين تحريك كند و ندامت نامه بگيرد.

رفسنجانى در خاطراتش درباره سخنرانى بازرگان و آن‌چه رژيم يك هفته بعد از سخنرانى بازرگان براى قطع حملههاى به نهضت آزادى و «بهتر» شدن وضع، به آنها پيشنهاد مىداد، به اجمال اشاره كرده است. گوش كنيد:
19مهر: «امروز طومارهای پنجاه متری در سالن مجلس آوردهاند که مردم به دنبال سخنان آقای بازرگان، خواستار اخراج ليبرالها از مجلس شدهاند و اينها خيلی ناراحتند و از من گله دارند که چرا کاملاً ازآنها حمايت نمیکنم»
23مهر 60: «اول شب، جلسهيی طولانی با سران نهضت آزادی، آقايان بازرگان، سحابی، يزدی، صدر و صباغيان داشتيم. از اين‌که از سوی حزباللهىها و رسانههای جمعی تحت فشارند، شکايت داشتند و چاره جويی میکردند. گفتم، اگر موضع صريح در مقابل ضدانقلاب بگيرند، وضع ممکن است بهتر شود» (خاطرات رفسنجانى- جلد اول، ص323و 329)

***
اين هم قسمتى از جواب خاتمى به بازرگان در سرمقاله كيهان:
«آقاى بازرگان، آن‌جا که از انتساب آشوبگران به آمريکا برمى آشوبند، خود حکايت‌گر نوعى نگرش آمريکايى به مسائل است… بدين ترتيب تشخيص درست امام و امت را که دشمنان داخلى… را آمريکايى مىخوانند و اعمال و مواضع آنان را به نفع آمريکا مىدانند، به تمسخر مى‌گيرند… آيا شاه مخلوع که گوى سبقت را از همه حکمرانان جهان سوم در سوق دادن کشور به سوى وابستگى تام به غرب وخصوصاً آمريکا… ربوده بود، درخانواده آمريکايىزاده شده يا از آمريکا برگشته بود؟ … .

آيا آقاى بنى صدر که… آمريکا همه اميدهايش را براى بازگشت به ايران، به وى بسته بود، ازخانواده آمريکايى بود؟ …
آيا آقاى رجوى که روز و روزگارى، آقاى بازرگان را نماينده بورژوازى که طبق تحليلهاى ماترياليستى حضرات ماهيتاً آمريکايى است مىدانست، و امروز که به منظور رهبرى مقاومت ضدامپرياليستى در ايران به دامن فرانسه آويخته است! و براى تکميل مبارزات ضدآمريکايى، اين اواخر سفرى به آمريکا کرده است، باکمال شهامت! به تمجيد از بورژوازى ملى برخاسته و براى سرنگونى جمهورى اسلامى پيشنهاد اتحاد با بورژواها را مىدهد… و ”جرج بال“ به سياستمداران آمريکا اکيداً توصيه مى‌کند که مجاهدين خلق! را بهعنوان جناح نيرومند مخالف با رژيم ارتجاعى! ايران موردحمايت و تقويت قرار دهند و بالاخره مورد تمجيد و ستايش فراوان راديوها و سخن پراکنيهاى آمريکا و اسرائيل و بى.بى.سى است، آيا آقاى مسعود رجوى ازخانواده آمريکايى است؟ …

و امروزهمان جوانان پاکباز! که شما به دفاع از آنان برخاسته ايد، چشم و گوش بسته به فرمان آقاى رجوى وهمپالگيهاشان و به کمک بازماندههاى رژيم شاه، و هنگامى که نيروهاى رزمنده جمهورى اسلامى درگير دفن تجاوز رژيم آمريکايى صدام هستند، به کشتار و تخريب دست مىزنند.

مراد از آمريکايى بودن، نحوهيى ازديد و بينش است که به سادگى، ابزار دست سياستهاى توسعه طلبانه آمريکا مىشود، و بهخاطر برخوردارى از همين ديد و بينش، جريانى که شما در رأس آن قرار داريد همواره از مواضع ضدآمريکايى جمهورى اسلامى البته با توجيهات گوناگون اظهارنارضايتى و حتى مخالفت قولى و عملى کرده است…
امروز اين آمريکاست که پندارگرايانه براى سرنگونى جمهورى اسلامى به مجاهدين خلق! دل بسته است و از آنان حمايت مىکند» (کيهان 18مهر 1360-يادداشت روز خاتمى).

***
باز هم خاطراتى از مهندس بازرگان
خاتمى بهخاطر توجيه اعدام و كشتار و قتلعام مجاهدين و بهخاطر همين گونه حملههاى رذيلانه به بازرگان، سال بعد در كابينه موسوى به وزارت ارشاد و تبليغات گماشته شد. حملههاى رذيلانه خاتمى به بازرگان در بحبوحه اعدامهاى 5مهر صورت مى‌گرفت كه قاضى شرع خمينى (محمدى گيلانى) مى‌گفت «در كنار ديوار همانجا آنها را گلوله بزنيد. بدن مجروح اين گونه افراد باغى نبايد به بيمارستان برده شود، بلكه بايد تمام كشته شوند… كشتن به شديدترين وجه، حلق آويز كردن به فضاحت بارترين حالت ممكن و دست راست و پاى چپ آنها بريده شود». لاجوردى هم بدون هرگونه محظور اعلام مى‌كرد: «ظرف مدت دو ساعت كه از دستگيرى مىگذرد، محاكمه پايان مىيابد و حكم صادر مى‌شود و اجرا مى‌گردد».

اين حرفهاى خاتمى دوباره مرا به‌ياد بازرگان انداخت. بازرگان در دفاعيات خود در بيدادگاه نظامى شاه در تيرماه 1342 مى‌گفت: «ما آخرين سنگر دفاع از سلطنت مشروطه و قانون اساسى هستيم. بعد‌از اين اگر دادگاهى تشكيل شود، با جمعيتى سر‌و‌كار خواهد داشت كه واقعاً مخالف اين رژيم است». راست گفته بود. 15خرداد1342 به‌راستى گورستان رفرميسم و «دفاع از سلطنت مشروطه» و «مخالفت قانونى» با ديكتاتورى دست‌نشانده شاه بود.
- مى‌گفت: «نسل حاضر كه ما مؤسسين نهضت آزادى ايران متعلق به آن مى‌باشيم، در حكم نسل لولا يا مفصل تاريخ ايران به‌شمار مى‌رود. واسطى هستيم مابين نسلهاى قديم ايران كه قرنها به‌يك‌منوال و افكار، راكد و ساكت بوده‌اند و نسل آينده‌يى كه بايد انشاءالله استقرار و استقلال و عظمت پيدا كند».

-اما نقطه اوج بازرگان در اين دادگاه كه ربط آن را به خاتمى بعد خواهم گفت آن‌جا بود كه مهندس بازرگان گفت «پس‌از واقعه 16‌آذر‌1332 در دانشگاه تهران، نامه‌ اعتراضى نوشتيم و به‌قرارداد كنسرسيوم نفت هم اعتراض كرديم. رئيس وقت دانشگاه، دكتر على‌اكبر سياسى، مرا خواست و خصوصى گفت نامه و اعتراض شما و ساير اساتيد چه‌فايده داشت؟ در جواب رئيس دانشگاه گفتم، خوب مى‌دانستم كه نتيجه عملى ندارد و جلو قرارداد كنسرسيوم را نخواهد گرفت. ‌اما اين كار را كردم براى آن‌كه بعدها پسرم كه بزرگ شد نگويد پدرم مرد پفيوز و بى‌غيرتى بود. نسلهاى بعد ايران نيز وقتى به‌تاريخ گذشته نگاه مى‌كنند، ‌مأيوس از نژاد و خون خود نباشند… ما اين‌كار را كرديم كه در آن روزگار، ‌كه نمى‌دانم 10سال ديگر، 100سال ديگر، ايرانى اميدى به خود داشته باشد و شايد حركتى بكند».
لابد مىپرسيد كه حالا بگو ربط اين موضوع با خاتمى چيست؟ جواب را از پسر خاتمى وقتى كه بزرگ شد بپرسيد…

***
در بحثهاى قبلى، حمايت قوى بازرگان را، در دور دوم نخستين انتخابات مجلس شوراى ملى در رژيم خمينى از خودم يادآورى كردم. دو روز بعد خمينى او را به‌شدت زير ضرب گرفت. خمينى در سخنرانى 18ارديبهشت سال 59 كه از تمام رسانههاى رژيم پخش شد، در اين باره گفت:
«… بايد به اشخاصی که احتمال انحراف در آنان میرود رأی ندهند… .
آن‌که گفته شود، خوب است به همه گروهها چه چپی و چه انحرافی رأی دهيد که مجلس شورا… جامع همه گروهها باشد، اين يک مطلب غلطی است که منحرفين درست کردهاندتا در مجلس با خدعه شرکت کنند
ملت به اين مطالب انحرافی گوش فراندهد». اما بازرگان جا نزد و حرفش را پس نگرفت.

-ولى در آستانه 30خرداد، قبل از تظاهرات روز 25خرداد كه جبهه ملى اعلام كرده بود و ضمناً همزمان با سالروز شهادت مجاهد بزرگ رضا رضايى بود؛ خمينى به تيغكشى و هياهوى شگفتى براى ممانعت از اين تظاهرات در آستانه يكپايه كردن رژيمش پرداخت. راديو و تلويزيون خط در ميان از مسئولان جريانهاى سياسى كشور مى‌خواستند كه بيايند در تلويزيون و در برابر درخواست و حكم صريح امام امت! خودشان را تعيين تكليف كنند والا هرچه ديدند از چشم خودشان است. اين‌جا بود كه متأسفانه بازرگان شايد تحت فشار دوستان ناباب از قبيل همين ابراهيم يزدى، طاقت و قرار از كف داد و به تلويزيون رفت و چيزهايى گفت كه نبايد مىگفت. افسوس… .

-آخرين نكته كه نبايد از ذكر آن فروگذار كنم اين است كه بازرگان با همه اينها، و با همه دعواها و اختلافهايى كه داشتيم، تا دى ماه 1360 به مجاهدين كمك مالى هم مى‌كرد اما نمى‌خواست احدى بفهمد. سردار شهيد خلق موسى خيابانى در آخرين نامهيى كه قبل از شهادتش به من نوشت به كمك مالى بازرگان و پسر ايشان (عبدالعلى) كه در زندان قصر در سال 52 و 53 با مجاهدين بسيار نزديك و صميمى بود، اشاره كرده است.
مدتها گذشت تا اين‌كه همين مطلب را در كتاب يكى از اعضاى نهضت آزادى هم خواندم. نوشته بود:
«سالها بعد -و بعد از پيروزى انقلاب اسلامى - از خود مهندس بازرگان و ديگران شنيدم که ايشان به مجاهدين در مقاطع گوناگون کمک میکردهاند، خصوصاً کمكهای مالی بسيار، اما به هيچ وجه تظاهری به اين کار نمی‌کردند» (محمدمهدى جعفرى - كتاب سازمان مجاهدين خلق).

***
جبهه خلق و ادامه بحث درباره بازگشت به اين جبهه و خروج از آن
باز مى‌گرديم به ادامه بحث درباره جبهه خلق و ضدخلق و اين‌كه در رابطه مستقيم با آزادى و حاكميت مردم تعريف مى‌شود و از 45سال پيش تا كنون، جنگ ما و مرزبنديهاى ما را با شاه و شيخ (ديكتاتوريهاى سلطنتى و آخوندى) تشريح و ترسيم مى‌كند.
-گفتيم كه جبهه خلق در يك كلام، با «جبهه سرنگونى استبداد مذهبى» تعريف مى‌شود.
-گفتيم كه فصل مشترك تمام طبقات و اقشار و جريانها و نيروها و افراد ايرانى اين است كه خواهان دموكراسى و حاكميت جمهور مردم ايران هستند.
-گفتيم كه معيار عمده براى شناخت اعضا و اجزاى «جبهه خلق» يا «جبهه مردم ايران» در برابر رژيم ولايتفقيه، شرايط عينى و منافع آنها در پيشرفت جامعه و قابليت آنها براى سرنگون كردن مانع اصلى پيشرفت سياسى و اقتصادى و اجتماعى جامعه ايران يعنى همين ديكتاتورى ولايتفقيه، است.
-گفتيم كه اين نه يك تفنن يا امر مستحب بلكه واجب عينى و هويت سياسى ايرانيان آزادىخواه و ميهن‌دوست است.
- گفتيم كه با اين معيار و اين شاخص، هيچ نيرو و هيچ شخصى نمى‌توان يافت كه به‌واقع تضاد اصلى او با رژيم ولايتفقيه باشد و سرنگونى آن را بخواهد، اما در عين حال، زيرآب اشرف و مجاهدين و شوراى ملى مقاومت ايران را بزند. چنين چيزى خصيصه ارتجاعى و علامت خروج از جبهه خلق و ادامه و امتداد همين رژيم است.

چگونه مى‌توان هم خواهان سرنگونى اين رژيم، و هم خواهان سر بريدن مجاهدين بود يا براى آن جاده صاف كرد؟ خواه و ناخواه، يكى از اين دو رويكرد، اصالت دارد.
خواه و ناخواه، يكى از اين دو رويكرد، شكلى و صورى و ديگرى محتوايى است. محتوا، عناصر متشكله يك شيئ و هر مجموعه است.
خواه و ناخواه، يكى از اين دو رويكرد، نمود و ديگرى ماهيت جريان يا فرد مربوطه را نشان مى‌دهد. ماهيت عنصر اصلى و پايدارترين عنصر در محتواى يك پديده يعنى عناصر متشكله آن است.

تفاوت انتقاد با ضديت و خصومت هم بر همگان واضح است يكى پيش برنده، تقويت كننده و احيا گر است، اما ديگرى كاهنده، تضعيف كننده وامحاگر. در بحثهاى بعدى راجع به اين موضوع صحبت خواهيم كرد.
انتقاد و انتقاد از خود كه توسط انقلابيون و نيروهاى ترقيخواه در قرن نوزدهم، رايج و فرموله شد، يك اصل مسلّم است كه اكنون مجاهدين آن را در مناسبات خود بهعنوان جهاد اكبر به حد ”عمليات جارى“ ارتقاء دادهاند. هيچ بيم و باكى هم از آن ندارند، نيازمند آن هستند و از آن استقبال مىكنند. از طرف ديگر، در عصر ارتباطات كه ظرفيتها و راهكارهاى آزادى بيان و انتقاد، پيوسته افزايش مىيابدچه كسى مى‌تواند يا جرات مىكند اين اصل مسلّم را به زير علامت سؤال بكشد.

پس صورت مسأله، هم‌چنان كه مقاومت ايران يك دهه قبل در بيانيه ملى خاطرنشان كرده است، «بهانه كردن» انتقاد و مخالفت، براى ايجاد «جبهههاى فرعى مقابله با جنبش مقاومت، از جمله از طريق نفوذ در محافل رنگارنگ موسوم به ”اپوزيسيون“ و برانگيختن آنها به لجنپراكنى عليه مقاومت» است.

-در ابتداى فصل حاضر، هم‌چنين اشاره كرديم كه استحكام و عزم راسخ در آزادى و حاكميت مردم، اقتضا مى‌كند كه از فاصله گرفتن از ديكتاتوريهاى شيخ و شاه ونهايتاً از بازگشت به جبهه خلق، به‌طور مضاعف استقبال و حمايت كنيم. اين امر نه فقط در مورد ديكتاتورى ولايتفقيه و جناحهاى آن و كسانى مانند موسوى و كروبى، بلكه در مورد ديكتاتورى سلطنتى و جناحها و افراد آن هم صدق مى‌كند. با اين تفاوت كه رژيم شاه درانقلاب ضدسلطنتى سرنگون شده و حاكميت ندارد.

***
درباره سلطنتطلبى
طبق اصل سى و پنجم متمم قانون اساسى رژيم سلطنتى: «سلطنت وديعهيى است كه به موهبت الهى از طرف ملت به شخص پادشاه مفّوض شده» است.
در سال 1304 رضا خان سردار سپه، پس از تقريباً 5سال كشاكش در پى كودتاى انگليسى سوم اسفند 1299، احمد شاه قاجار را خلع و سلطنت را از آن خود كرد.
طبق اصل سى و ششم، «موهبت الهى» بازنگرى شد و مقرر گرديد سلطنت «به شخص اعليحضرت شاهنشاه رضا شاه پهلوى تفويض شده و در اعقاب ذكور ايشان نسلاً بعد نسل برقرار خواهدبود».

اصل سى و هفتم مسأله جانشينى شاه را هم حل نموده و مى‌گفت: «ولايتعهد با پسر بزرگترپادشاه كه مادرش ايرانى الاصل باشد خواهد بود. در صورتى كه پادشاه اولاد ذكور نداشته باشد تعيين وليعهد بر حسب پيشنهاد شاه و تصويب مجلس شوراى ملى بهعمل خواهد آمد مشروط بر آنكه آن وليعهد از خانواده قاجارنباشد ولى در هر موقعى كه پسرى براى پادشاه به‌وجود آيد حقاً ولايتعهد با او خواهد بود». به اين ترتيب سلطنت رضا شاه آببندى شد تا از هر گونه رخنه و داعيه خانواده قاجار كه «موهبت الهى» را «نسلاً بعد نسل» از آن خود مى‌دانستند، مصون بماند.

اصل سى وهشتم هم مى‌گفت: «در موقع انتقال سلطنت، وليعهد وقتى مى‌تواند شخصاً امور سلطنت را متصدى شود كه داراى 20سال تمام شمسى باشد. اگر به اين سن نرسيده باشد نايب السلطنهيى از غير خانواده قاجاريه از طرف مجلس شوراى ملى انتخاب خواهد شد».
اما هنگام ازدواج وليعهد (محمد رضا) با شاهزاده فوزيه از خانواده سلطنتى مصر، مشكلى وجود داشت كه رضا شاه ديكتاتور آن را هم با اشاره انگشت، حل و فصل كرد. مشكل اين بود كه وليعهد بعدى طبق اصل 37 بايد از مادر ايرانى الاصل مىبود. بنابراين در آستانه اين ازدواج، «قانون تفسير اصل سى و هفتم مصوب چهاردهم آبانماه 1317 شمسى» مشكل را به‌شرح زير حل كرد:
«ماده واحده-منظور از مادر ايرانى الاصل مذكور در اصل سى وهفت متمم قانون اساسى اعم است از مادرى كه مطابق شق دوم از ماده 976 قانون مدنى داراى نَسَب ايرانى باشد يا مادرى كه قبل از عقد ازدواج با پادشاه يا وليعهد ايران به‌اقتضاى مصالح عاليه كشور به پيشنهاد دولت و تصويب مجلس شوراى ملى به موجب فرمان پادشاه عصر صفت ايرانى به او اعطا شده باشد». به اين ترتيب به فوزيه كه بعداً از محمدرضا شاه طلاق گرفت «صفت ايرانى» اعطاشد.

***
ملاحظه مى‌كنيد كه:
اولاً-سلطنت، نه در تعريف ملوكانه آن، نه در عملكرد و نه در سابقه تاريخى، هيچ‌گاه امرى طلبيدنى و موكول به خواسته و رأى مردم نبوده است. بنابراين چيزى به‌نام سلطنتطلبى از اساس موضوعيت ندارد. انگليسيها هم اول مى‌خواستند، سلسله قاجار را منقرض كنند و رضا خان را با الگوبردارى از تركيه بهعنوان رئيسجمهور روى كار بياورند. اما مخالفت نيروهاى ملى و رجال بزرگى مثل مدرس و مصدق اين برنامه را به شكست كشاند و آن را به بايگانى سپرد. اما از بد روزگار و تحت حمايت انگليسيها، مدتى بعد پروژه به سلطنت رساندن رضا خان سردار سپه به اجرا درآمد كه جزئيات آن در كتابهاى تاريخ آن روزگار نوشته شده است.

ثانياً-جبهه مردم ايران، هم‌چنان‌كه نمىپذيرد خمينى و خامنهاى نمايندگان و ولى امر خدا باشند، نخواهد پذيرفت كه سلطنت وديعه و موهبتى الهى است. وانگهى چگونه مى‌توان رأى نسلهاى آينده را هم پيش فروش نمود كه بايد سلطنت «اعقاب ذكور ايشان نسلاً بعد نسل» را هم بپذيرند. آخر چرا؟
و اگر اين منطق درست است چرا هيچ‌كدام از سلسلههاى سلطنتى ايران كه يكى پس از ديگرى ماقبل خود را با زور شمشير و با عسكر و لشگر برمىانداختند ، «موهبت الهى» در «اعقاب ذكور»، يعنى فرزندان پسر سلسله قبلى را نپذيرفتند. حتى طبق اصل سى و هفتم بالا، شرط هم گذاشتند كه مبادا وليعهد و نايبالسلطنه از سلسله قبلى باشد. كما اين‌كه احمد شاه قاجار تا سال 1308 كه در 33سالگى در پاريس درگذشت، خود را شاه قانونى مشروطه مى‌دانست و بعد از او هم برادرش محمد حسن ميرزا، كه وليعهد احمد شاه بود، و در سال 1321 در لندن درگذشت خود را پادشاه قانونى مشروطه و صاحب قانونى همان «موهبت الهى» مى‌دانست.

ثالثاً-قياس بين اسپانيا و انگلستان با ايران در امر سلطنت، به گواهى تاريخ و همه واقعيات، قياس معالفارق است. زيرا آنها كشورهاى صنعتى جهان اوّل هستند. با اقتصادهاى شناخته شده و نه ايران شاه زده و خمينى گزيده با سوابقى كه هر دانش آموز دبيرستانى مى‌داند. قصد ورود به مباحث تئوريك از قبيل «شيوه توليد آسيايى» و علل ديكتاتور خيزى اين منطقه از جهان را هم ندارم و به همين ميزان كفايت مى‌كنم.

رابعاً-به حكم عقل سليم و وجدان منصف، چرا «سلطنت طلبان» بايد با دستاويز قراردادن جنايتها و تبهكارى مضاعف دار و دسته خمينى، در مورد پرونده مختومه سلطنت در ايران دچارتوهم باشند؟ دفاع از گذشته و رژيم سلطنتى سابق، قبل از هر چيز به زيان آينده و به سود وضعيت موجود است.

چرا نبايد بهجاى دفاع از ديكتاتورى نامشروع پيشين، طريقى پيشه كرد كه عليه رژيم ولايتفقيه و بهسود دموكراسى و آزادى ايران، و حاكميت جمهور مردم ايران باشد. راه درست و نتيجه بخش و آيندهدار، راه بازگشت به جبهه مردم ايران و خدمت به مردم ايران است. هم‌چنان‌كه ضرورت فاصله گرفتن و طرد و نفى و سرنگونى رژيم ولايتفقيه را به موسوى و كروبى مى‌گوييم و به موازات همين، من آن‌چه را كه مقتضى وضعيت و شرايط «سلطنت طلبان» است، مى‌گويم. هدف اين است كه به‌جاى اين‌كه سرنگونى رژيم ولايتفقيه را از موضع ديكتاتورى نامشروع سلطنتى طلب كنند، بهجاى بازگرداندن چرخ تاريخ به عقب كه البته غيرممكن است، اگر خواستند و توانستند، در ساختن آينده شركت كنند.

همين جا بايد متذكر شوم كه «رسيدگى به جرائم مسئولان رژيم خمينى (و هم‌چنين رژيم شاه) و آمران و عاملان شكنجه و كشتار و غارت و تجاوز به حقوق مردم در دادگاههاى علنى با حضور هيئت منصفه و پذيرش ناظران بينالمللى (همراه با) تأمين اصل آزادى دفاع و حق فعاليت كانونهاى وكلا» كه از مصوبات شوراى ملى مقاومت ايران است بحث جداگانهيى است.  و ربطى به بحث كنونى ما ندارد. منظورم از اين تذكر، ممانعت از خَلط مبحث است. در يك جمهورى دموكراتيك با يك نظام قضايى مستقل و عادلانه، هرگاه كه شكايتى از كسى وجود داشته باشد، ترتيبات و پروسدور قضايى خود را طى مىكند. بنابراين مى‌خواهم روشن باشد كه من در اين بحث در موضع رسيدگى به شكايت يا قضاوت در مورد جرم هيچ‌كس نيستم و صلاحيت آن را هم ندارم. من در اين بحث بهدنبال سرنگونى فاشيسم دينى و آزادى خلق و ميهن از چنگال استبداد و حاكميت جمهور مردم ايران هستم و دقيقاً به همين خاطر است كه مى‌خواهم صراحتاً درباره آقاى رضا پهلوى هم صحبت كنم.

هر چند كه به‌وضوح مى‌دانم بهلحاظ سياسى و در تعادل سياسى روز، بسيارى به من انتقاد خواهند كرد كه اصولاً سلطنت و سلطنت طلبى، ثقلى شايان اين بحث، كه خودم 28سال از ورود به آن پرهيز كردهام، ندارد. در پاسخ به اين قبيل انتقادات بر حق، پيشاپيش به عرضتان مىرسانم كه ما مشغول يك سلسله بحث آموزشى هستيم و اجازه بدهيد كه من براى نسل جوان و نسل قيام، اين قبيل مباحث را به قدر توان محدود و ناچيز خود، باز كنم.

هم‌چنين مى‌دانم مورد انتقاد قرار خواهم گرفت كه اگر چه از بحث موسوى به‌خاطر اين‌كه روى «اكران» است ناگزير بودى، ولى در بحث سلطنت، به‌خصوص در حال حاضر، چنين ضرورتى نيست. جوابم اين است كه: اين انتقاد بهلحاظ سياسى درست است اما اگر باور كنيد، حركت كردن با «موج» و «اكران» شرط انصاف و سزاوار ما نيست. بگذاريد مسأله را تا عمق آن برويم و اگر ضررى هم بهلحاظ سياسى دارد، تقبل كنيم تا نسل قيام بداند و مردم ايران قضاوت كنند.

همه حرف را هم رك و روشن و عارى از هرگونه ابهام براى ثبت در سينه تاريخ به مسئوليت خودم مى‌گويم. مى‌دانم كه پيشنهاد مشخصى كه ارائه خواهم كرد، براى مجاهدين و ديگر اعضاى شوراى ملى مقاومت ايران غيرمترقبه و گزنده است. از نظر سياسى باعث بل گرفتن رژيم و لجنپراكنيها و بهانهگيريهاى بسيار عليه ما خواهد شد.

***
درباره سلطنت و آقاى رضا پهلوى
صراحتاً مى‌گويم كه پشت كردن به ديكتاتورى و بازگشت به جبهه مردم ايران براى سرنگونى استبداد مذهبى و استقرار حاكميت مردم ايران، به‌جاى حاكميت شيخ و شاه، نه فقط آقايان موسوى و كروبى و امثال آنها، بلكه آقاى رضا پهلوى را هم اگر بخواهد و اراده كند و اگر بتواند موانع اين امر را كنار بزند، شامل مى‌شود. هر چند كه به ما ربطى ندارد و به ميل و خواست خود او مربوط مى‌شود. اما من حرف را مى‌گويم، خواه از سخنم پند گيرد يا ملال…

اول نكات لازم را رو به همين مجاهدين و ديگر اعضاى شوراى ملى مقاومت ايران و هواداران و پشتيبانان آنها و هموطنان مى‌گويم:
اول اينكه، رضا در زمان انقلاب ضدسلطنتى 18سال داشته و تا آن‌جا كه من مى‌دانم شخصاً مرتكب جرم و جنايتى از نوع كارهاى پدر و پدربزرگش در داخل ايران نشده است. وانگهى گناه پدر را كه به پاى پسر و هم‌چنين گناه پسر را كه به پاى پدر نمىنويسند مگر اين‌كه كسى اعلام جرم مشخص كند و دادگاه قضاوت كند. آخر مگر ما بايد گناهان رضاخان سردار سپه و گناهان خمينى را به پاى نوههاى آنها بنويسيم؟

دوم اينكه، بر خلاف مجاهدين و برخى اعضاى شوراى ملى مقاومت كه از كپى بردارى سهل و آسان رضا پهلوى درمطبوعات و رسانههاى غربى يا فارسى زبان از برخى مواضع و تعابير مقاومت ايران، مانند راهحل سوم بدون ذكر منبع و مرجع ناراحت مى‌شوند، من نه فقط بدم نمىآيد، بلكه خوشم مىآيد. يك ضرب المثل عربى مى‌گويد: ببين چه مى‌گويد، نبين كه مى‌گويد…
بهمين خاطر در مورد خودم چنانچه حرف مثبت و مفيد و قابل استفاده گفته باشم، ذكر بدون منبع آن را براى همه نه فقط مجاز، بلكه موجب سپاس و قدردانى مى‌دانم.

آخر مگر تقليد از كار خوب و تكرار حرف درست، بد است كه ناراحت بشويم؟ اگر نظر مرا بخواهيد من دلم مى‌خواهد كه ايشان، از ساير كارهاى مجاهدين در قبال خمينى و خامنهاى و حتى پدر خودشان هم سرمشق مى‌گرفتند. چنان‌كه بعداً خواهم گفت، دلم مى‌خواهد برچسب تروريستى عليه مجاهدين را هم كه همه مىدانند در حمايت از رژيم ولايتفقيه بوده است، قوياً و قاطعانه محكوم مىكردند. دلم مى‌خواهد كه رسماًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً و علناً هرگونه داعيه سلطنت را هم كنار مىگذاشتند و همه موانع و كاسههاى داغتر از آش سلطنت طلب را كنار زده و در خدمت و يارى به جبهه مردم ايران، اعلام مى‌كردند كه خواهان يك جمهورى دموكراتيك و مستقل مبتنى بر جدايى دين از دولت و نفى تام و تمام رژيم ولايتفقيه و سرنگونى آن هستند. در اين‌صورت به‌راستى چه نام نيكى از خود به‌جا مى‌گذاشت.

سوم اينكه، اگر نظرمرا بپذيريد درست اينست كه او را در اين مقطع تاريخى در برابر وظايفش قرار بدهيم و اينكه چه بايد بكند و چه مى‌تواند بكند كه تاكنون نكرده است. بگذاريد او هم آزمايش خودش را از سر بگذراند. همچنانكه در مورد موسوى و كروبى و سايرين هم بلااستثنا همين را مى‌گوييم. همچنانكه در مورد وظايف همه آنهايى كه در داخل يا خارج اين رژيم و در داخل يا خارج ايران هستند نيز همين را مى‌گوييم.

***
اما پيشنهاد مشخص من به آقاى رضا پهلوى، اگر مانند برخى جناحهاى رژيم ولايتفقيه گمان نكنيد كه سوداى فردى و گروهى يا قصد سوء دارم، اين است كه اگر بخواهيد مى‌توانيد در اين مقطع حساس و تاريخى، خدمت بزرگى به آزادى وطنتان بكنيد. اعلام كنيد:
داعيه سلطنت نداريد و آن را بر هيچكس ديگر هم نمىپسنديد و خود را ملتزم به يك جمهورى دموكراتيك و مستقل و مبتنى بر جدايى دين از دولت با نفى كامل نظام ولايتفقيه و ضرورت سرنگونى آن مى‌دانيد. رو در رو و برخلاف فاشيسم دينى حاكم برايران، برچسب ناحق تروريستى بر مبارزان راه آزادى وطن خود، به‌ويژه سازمان مجاهدين خلق ايران و مجاهدان اشرف را محكوم مى‌كنيد. علاوه بر اين عموم هموطنان خود را به همبستگى ملى براى سرنگونى استبداد مذهبى و به دور ماندن از هر نوع استبداد ديگر تحت هر عنوانى، فرا مى‌خوانيد…

من به‌خوبى به‌ياد دارم كه روزى خمينى با اهانت به شما گفت: برو درسَت را بخوان و منظورش اين بود كه گرد سياست نچرخيد. حرف من معكوس خمينى است. از قضا با اعلام آنچه گفتم، من خواهان حداكثر فعاليت شما عليه رژيم ولايتفقيه البته درجاده جمهورى و آزادى و استقلال مردم ايران و خواهان بازگشت شما از جبهه ديكتاتورى سلطنتى به جبهه مردم ايران هستم. در آن‌صورت اگر مايل باشيد، خواهيد توانست در انتخابات رياست جمهورى هم شركت كنيد. اما لازمه آن، كه به سود خود شما هم هست، قبل از هر چيز كسب مشروعيت براى كَنده شدن از گذشته و گام نهادن و حركت به‌سوى آينده از طريق پيشنهاد مشخصى است كه ارائه كردم و الا چيزى جز درجا زدن در گذشته باقى نمىماند.

***
مجاهدين و مقاومت ايران و رئيسجمهور برگزيده مقاومت، بارها قدردانى خود را از همدردى و تلاش عموم هموطنان و جريانها و گروهها و شخصيتها در قبال حمله و كشتار و گروگانگيرى 6 و 7مرداد در اشرف، ابراز كردند.
چندى بعد از وقايع اشرف و تحصن و اعتصاب هموطنانمان، مطلع شدم آقاى رضا پهلوى چندين نوبت، به طرق مختلف ابراز همدردى كرده و در محكوم كردن اين كشتار و جنايت، اطلاعيه هم صادر نموده كه شايان تشكر است.

واقعيت اين است كه به‌خاطر دست بستگيها و هم‌چنين سوء استفادههاى سياسى طرفهاى گوناگون، هم‌چنان‌كه تا امروز نمى‌شد از كمكهاى مالى مهندس بازرگان قدردانى و يادآورى كرد، ما و بهخصوص خود من، تشكرهاى زيادى به بسيارى كسان از بابت همدردى يا ابراز لطفشان در مقاطع مختلف بدهكارم و خودم هم نمى‌دانم كه در چه زمانى مى‌توانم و بايد بر زبان بياورم.

دو نمونه در همين باره مى‌گويم: يكى درباره دكتر امينى و ديگرى درباره دريادار مدنى و نامه‌هاى تسليت‌شان به من در 19بهمن به‌خاطر شهادت اشرف و موسى است، كه در آنزمان ناگزير بى جواب گذاشتم. زيرا هر گونه جواب در بهمن 1360 به سوء تعبيرهاى جدى سياسى منجر مى‌شد.
دكتر على امينى، آخرين رجل استخواندار زمان شاه و بازمانده از دوران فئودالى بود كه بيش از آنچه كه تا امروز موسوى با خامنهاى تضاد دارد، با شاه تضاد داشت. در حقيقت، با فشار كندى رئيسجمهور وقت آمريكا بود كه شاه امينى را به نخست وزيرى پذيرفت. كندى در دنياى دو قطبى آن روز اصرار داشت كه اگر در ايران، اصلاحات سياسى انجام نشود، كار به انقلاب مىكشد و كنترل اوضاع از دست مى‌رود.

امينى وزير دارايى كابينه كودتاى سرلشكر زاهدى عليه مصدق بود و از همين موضع قرارداد ننگين كنسرسيوم نفت را با «هوارد پيج» آمريکايى در شهريور 1333، يعنى 13ماه بعد از كودتاى ننگين، امضاء كرد و از اين بابت به‌حق مورد لعن و خشم رجال و نيروهاى ملى بود.
امينى از ارديبهشت 1340 تا تيرماه 1341 نخستوزير تحميلى به شاه بود كه با اختيارات زياد سر كارآمد و پس از 8سال اختناق، از 1332 تا 1340، با خود رفرم و فضاى باز سياسى و پروژه اصلاحات ارضى را آورد. شمارى از مقامات لشكرى و كشورى شاه را به‌خاطر دزدى و انواع و اقسام سوء استفادهها گرفت و به‌زندان انداخت. مهمتر اين‌كه شاه را هم وادار كرد مجلسين سنا و شورا را كه پايگاه فئوداليسم و مانع اصلاحات بورژوايى به‌ويژه اصلاحات ارضى بودند، منحل كند. اما يكسال بعد شاه خودش به آمريكا رفت و در يك معامله با كندى، اجراى پروژه مورد نظر او را خودش به‌عهده گرفت و رژيم فئودال-بورژوايى خود را يكپايه و تبديل به يك سرمايهدارى وابسته كرد و در اين‌جا بود كه سرو صداى امثال خمينى از موضع مادون بورژوايى بلند شد.

اما شاه توانست در معاملهاش با آمريكا از دست امينى خلاص شود و او را در تير 1341 بركنار كرد و اسدالله علم را نخستوزير كرد. بعد هم خودش همان اصلاحات ارضى را كه امينى و وزير پر سرو صداى كشاورزى او، ارسنجانى، شروع كرده بودند، به‌دست گرفت و با بوق و كرناى زياد، تحت عنوان «انقلاب شاه و مردم» و «انقلاب سفيد» ادامه داد و در روز 6بهمن 1341 با صحنه سازيهاى بسيار به رفراندوم گذاشت. در همين حال، فضاى خفقان را دوباره چيره كرد و همه احزاب سياسى آنروز را از دور خارج ساخت.

***
به‌نظر مى‌رسد خمينى «انقلابى» شدن را از شاه ياد گرفته باشد! و الا ‌‌خمينى خودش در سال 1323 در كتاب كشف الاسرار نوشته است كه «ترس ما از انقلاب سياه و از پايين است».
هم‌چنين نوشته است كه آخوندهايى مانند او «هيچ‌وقت با نظام مملكت… مخالفت نكردند» و حتى اگر «حكومت را جائرانه تشخيص دهند، باز مخالفت با آن نكرده و نمى‌كنند» و «لهذا حدود ولايت و حكومت را كه تعيين مى‌كنند بيشتر از چند امر نيست؛ از اين جهت فتوا و قضاوت و دخالت در حفظ مال صغير و قاصر و در بين آنها هيچ اسمى از حكومت نيست و ابداً از سلطنت اسمى نمى‌برند» و «هيچ فقيهى تاكنون نگفته و در كتابى هم ننوشته كه ما شاه هستيم يا سلطنت حق ماست» و «هيچ‌گاه مخالفت نكرده و اساس حكومت را نخواسته‌اند به‌هم بزنند» و «با اصل اساس سلطنت تاكنون از اين طبقه مخالفتى ابراز نشده» ‌است.
خمينى در كودتاى 28‌مرداد سال‌1332 هم با كاشانى و دربار در يك جبهه بود. حتى بعد‌از انقلاب ضد‌سلطنتى علناً از اين‌كه مصدق از استعمار و ارتجاع «سيلى» ‌خورده، ابراز خرسندى مى‌كرد.

***
حالا بنگريد كه در سال 1360، فداكاريهاى مجاهدين و تأثير شهادت اشرف و موسى و رود خونى كه در آنزمان خمينى بهراه انداخته بود، بايد به كجا رسيده باشد، كه حتى كسى با سوابق دكتر امينى را، به نگارش چه تسليتى و ادا كردن چه گواهى و شهادتى واداشته است. در اين‌جا خوب مى‌توان حتى در قياس با امينى، درجه سبعيت و سنگدلى رژيم ولايت و كارگزارانش را هم دريافت. گوش كنيد:
«خدمت آقاى مسعود رجوى مشرف است»
«هو
آقاى عزيزم
در اين موقع كه عدهاى از همرزمان جنابعالى بهخصوص همسرتان جان خود را در راه مبارزه با رژيم فعلى ايران از دست دادهاند- قطع نظر از اختلاف نظر در مشى سياسى، چون در وطن پرستى جنابعالى و همرزمانتان ترديد ندارم به نوبه خود به‌عنوان يك نفر هموطن در عزاى جنابعالى شريك مى‌شوم و از صميم قلب مرتبت تسليت خود را به تمام خانوادههاى عزا به‌خصوص جنابعالى تقديم مى‌دارم و از خداوند متعال سلامتى و بقاى عمر و موفقيت عالى را خواستارم.
دكتر اميني
پاريس 11فوريه 1982»

***
اينهم نامه تسليت دريادار مدنى وزير دفاع بازرگان و يكى از كانديداهاى دور اول رياست جمهورى در سال 58 كه اگر درست به‌يادم مانده باشد، 3-4 ميليون رأى آورد. قبل از ارائه اين نامه، كه باز هم گواهى مى‌دهد، مجاهدين تا كجا درآرمان خود صدق و فدا داشتهاند، يادآورى مى‌كنم كه نامهنگاريهاى مخفيانه بنى صدر به خمينى، و مدنى به رفسنجانى در سال 63، و بيانيه شوراى ملى مقاومت در اينباره، در فصلهاى قبلى ازنظرتان گذشت. باز هم دقت كنيد كه تفاوت بين همين دريادار مدنى با رژيم و جناحين آن تا كجاست. اين نامه‌ها را از اين بابت ارائه مى‌كنم كه نسل جوان در ماهيت و عملكرد رژيم ولايتفقيه، به جدّ تحقيق و تدقيق كند.
«19بهمن1360
برادرگرامى آقاى مسعود رجوى
از خبر جانگَزاى حمله به يكى از مراكز سازمان مجاهدين خلق اطلاع حاصل و بىنهايت متأثر شدم. شهادت مجاهدين لايق موسى خيابانى و همسرشان و خانم اشرف ربيعى همسر رزمنده شما و گروهى از اعضاى سازمان مجاهدين به‌دنبال ديگر شهداى راه وطن به‌دست مزدوران جمهورى به اصطلاح اسلامى، خون در دل آزادىخواهان و عدالت جويان نشانيده است.
ضمن ابراز همدردى، براى شما آرزوى تحمل مى‌كنم و به سازمان مجاهدين خلق تسليت مى‌گويم.
به حول و قدرت الهى و با اتكا به نيروهاى رزمنده و زوالناپذير ملت و در سايه همسبتگى نيروهاى معتقد به دموكراسى، انقلاب و جمهورى، بىگمان، بنياد ستم واژگون و حكومت حق جانشين خواهد گرديد.
با آرزوى پيروزى و موفقيت ملت ايران سيد احمد مدنى»

***
فصل نهم - سخنى با مجاهدين همراه با يك تعهد مشخص
حالا روى سخنم بهويژه با مجاهدين و ديگراعضاى مقاومت ايران و با هواداران و پشتيبانان آنهاست. سپس تعهد مشخص را به‌دلايلى كه خواهم گفت به اطلاع عموم مى‌رسانم:
اصلاً و ابداً از آزمايش درباره هيچ‌كس بيم نداشته باشيد. چه خودمان و چه ديگران. بگذاريد ما در راستاى سرنگونى رژيم ولايتفقيه و در راستاى آزادى و حاكميت مردم و برقرارى نظام جمهورى مورد نظر مردم ايران با همه اتمام حجت كنيم. فقط به يك شرط. به شرط اين‌كه كسى (و اول از همه خود من) در فكر خودش نباشد. به فكر رود خروشان خون شهيدانى هم‌چون اشرف و موسى و شهيدان قتلعام و جاودانه فروغها و شهيدان اشرف و شهيدان قيام، به بار نشاندن و به مقصد رساندن اين خونها واين رنج و رزمها باشد.

همه امتحان مى‌دهيم و مردم و تاريخ ايران داورى مىكنند. «بيا كاين داوريها را به پيش داور اندازيم» چرا كه اگر معتقديد، آن داور نهايى وجود، كه «خَير الحَاكمينَ » و «أَحكَم الحَاكمينَ » است در روز بازپسين به قضاوت مىنشيند، پس ديگر چه جاى بيم و باك.

همان كه بر خلاف خمينى، كه هيچ قاعده و قانونى نمىشناخت، خود را متعهد و ملتزم كرده است كه حتى بهاندازه «رشته ميانى هسته خرما» به هيچ‌كس و هيچ چيز ستم نكند وَلاَ تظلَمونَ فَتيلاً … چرا كه متاع دنيا گذرا واندك است و دستاورد آخرت براى آن‌كس كه پرهيزكارى پيشه كند و بر اصول و مرزبنديهاى ضرورى استوار بماند، بسا بهتر است.

وانگهى مگر مجاهدين حتى به فرزندان خودشان و شهيدانشان نمى‌گويند كه افتخارات و خوب وبد آنها به يكديگر ربطى ندارد. مگر نمى‌گويند هر كس تنها صاحب و مالك و پاسخگو و در گرو كردار و عمل خويشتن است.
خواهش مى‌كنم در همين زمينه به قسمتى از پيامى كه براى اعضا و كانديداهاى عضويت مجاهدين در ماه رمضان سال 86 فرستادم توجه كنيد:

***
حرف من با شما، در آستانه رمضان و در چهلوسومين سال حيات سازمانتان، يك يادآورى ايدئولوژيكى درباره خودتان است. درباره زندگى وحيات و ممات هر مجاهد خلق، بدون استثنا… … .
دلم مىخواست شرايطى بود كه مىتوانستم «چهره به چهره، رو به رو» و «نكته به نكته، مو به مو» با اعضاى جديد مجاهدين و كانديداهاى عضويت آنها صحبت كنم. مخصوصاً دلم مىخواست در ماه رمضان، مثل گذشته، با اعضا و كانديداها و با رزمآوران جديدالورود ارتش آزادى، شبزندهدارى مىكرديم.

آن وقت من سؤالاتم را با تكتك شما در ميان مىگذاشتم تا خاطرم جمع شود كه مثل مجاهدان استوار و رزمآوران قديمى، همگى شيرزنان و كوهمردان رشيدى شدهايد. معنى كلمات، معنى عهد و پيمان و معنى سوگندهايتان را با پوست و گوشت و استخوان فهم كردهايد و حاضر به پرداخت بهاى آن هستيد.

همان مسيرى كه در42سال گذشته طى كرديم: در بحران ها و توفانها، در زندانها و شكنجهگاهها، در بيدادگاهها، در برابر جوخههاى اعدام شيخ و شاه، در نبردهاى ديرين سياسى و نظامى، و بهخصوص در پهنهها و قلههاى ايدئولوژيك… .
برايتان از فراز و نشيبهاى 40سال گذشته، و از درهها و دشتها و قلههايش مىگفتم.

از روزگارى مىگفتم كه در ميدان مبارزه نشانى از آخوندها و مدعيان كنونى نبود، تا زمانى كه ارتجاع در كسوت انقلاب، بر اريكه قدرت نشست. به لاف و گزاف و به هلاك حرث و نسل پرداخت. با دجاليت و شقاوتى مافوق تصور، كه هنوز هم ادامه دارد… …

همچنين برايتان مىگفتم كه وقتى ديو تنوره مىكشد و چاه باطل بسيار عميق است، چگونه مىتوان با بالا بردن قله حق و بالاتر بردن ستيغ صدق و فدا، دجاليت و ارتجاع را پس زد و در تماميت آن در هم شكست. بهشرط اين كه حاضر باشيم قيمت و بهاى آن را بپردازيم.

***
پس اصل موضوع، در قيمتى است كه يك خلق با فرزندان پيشتازش مىدهد و در بهايى كه پيشتاز با صدق و فدايش در كشاكشها و انواع و اقسام آزمايشها، مىپردازد.
اينجاست كه رگبار سؤالات من از تكتك شما آغاز مىشود. نه در كنار گود و در ساحل رودخانه، بلكه در ميان توفان و امواج خروشان خون شهيدان.
-آيا بر روى مرزبنديهاى آرمانى و سياسى خود استواريد و مرز سرخ داريد؟
- اگر مجاهد خلق هستيد، آمدهايد چيزى بدهيد، يا چيزى بگيريد، و يا آمدهايد كه بده و بستان مرضى الطرفين انجام بدهيد؟!
- اگر مجاهد و شيفته آزادى مردمتان هستيد، راست بگوئيد، آيا بها- تمامى بها- را مىپردازيد يا مىخواهيد چند صباحى «خوشنشين» ميدان مبارزه و مجاهدت باشيد و براى خودتان هم، اسمى و رسمى و سابقهيى دست و پا كنيد و از مزاياى آن استفاده كنيد؟!
دعوى عشق كردم، سوگندها بخوردم از عشق ياوه كردم من ملكَت و شهامت
- راستى در سختيها، غر مىزنيد و بهانه مىگيريد، وا مىدهيد و پشت مىكنيد؟ يا بهقول قرآن، از آن هجرتكردگان و ياران (مهاجرين و انصار) هستيد كه در ”ساعت عسرَت“ پيروى و همراهى مىكنند؟
گفتا: كه ”چند رانى؟“ گفتم: كه ”تا بخوانى“
گفتا: كه ”چند جوشى؟“ گفتم: كه ”تا قيامت“
گفتا: ”كه خواندت اينجا؟“ گفتم: كه ”بوى جانت“
گفتا: ”چه عزم دارى؟“ گفتم: ”وفا و يارى“
گفتا: ”كجاست ايمَن؟“ گفتم: كه ”زهد و تقوى“
گفتا: كه ”زهد چبـوَد؟“ گفتم: ”ره سلامت“
گفتا: ”كجاست آفت؟“ گفتم: ”به كوى عشقت“
گفتا: ”كه چونى آن‌جا؟“ گفتم ”در استقامت“

***
صبر كنيد، سؤالات من از شما، مثل همه نشستهاى درونى در سه دهه گذشته، ادامه دارد:
- اگر مجاهديد، روزانه 10بار درنمازها در سوره حمد، از خدا مىخواهيم كه ما را به راه راست هدايت كند و با انبيا و اوليا، با صديقين، با شهيدان و با بندگان صالح خود، همراه نمايد. راه كسانى كه به آنها نعمت داده است (صراط الذين انعمت عليهم). سپس، هر 10بار، بلافاصله به مرزبندى با «مغضوب عليهم» و «ضالين» مىپردازيم و اينكه در شمار آنها قرار نگيريم (غير المغضوب عليهم و لا الضالين) :
آنهايى كه مثل شجره خبيثه خمينى بهخاطر حقكشيهايشان، مورد خشم خدا هستند و آنها كه از راه حق، از صراط مستقيم منحرف و گمراه شده و مورد نفرت خدا هستند. افراد و گروهها و جريانهايى كه بهعذر و بهانههاى مختلف به همين غضب شدگان رضا داده يا به آنها امداد مىرسانند.

- حالا به من بگوييد كه آيا شما سوره حمد را با خلوص و با فهم معناى آن مىخوانيد؟
- آيا در هر كجا كه باشيد، در روز عاشورا آماده جنگ و به ميدان رفتن در خاكپاى امام حسين هستيد يا نيستيد؟
- آيا پاى پياده به زيارت مزار شهيدان و به مسجد فاطمه زهرا، بزرگ مادر آرمانىمان مىرويد و تجديد عهد مىكنيد؟
هواى توست درجانم كه مى‌دارد مرا زنده
ندارم در همه عالم هوايى جز هواى تو
دلم خلوت سراى توست، خوش بنشين بهجاى خود
كه غير تو نمىزيبد كسى ديگر بهجاى تو
دعاى دولتت گفتيم و رفتيم از سر كويت
به هرجايى به صدق دل بهجان گوييم دعاى تو

***
- راستى يادتان هست يكبار در يكى از نشستها پرسيدم، آيا به نسبتهاى موروثى و خانوادگى خودتان و اينكه پدر و مادرتان اين و آن است (چه بهترين فرد روزگار باشد چه بدترين آن) متكى هستيد يا به آنجا رسيدهايد كه از اين قبيل ارث و ميراثها، بالكل قيچى كنيد؟ پدر و مادر يا خويشاوندانتان را هر كه هستند مبادا وارد دستگاه محاسبه مجاهد خلق كنيد. در همان نشست گفتم كه حساب باز كردن براى اين نسبتها را چه مثبت و چه منفى، قيچى كنيد و دور بريزيد. چه برجستهترين شهدا و مجاهدين باشند و چه جنايتكارانى از قبيل محمدى گيلانى حاكم شرع خمينى، پدر سه مجاهد شهيد كه خودش اعدام پسر را دستور داد، يا همين آخوند جنتى گرداننده شوراى نگهبان (پدر مجاهد شهيد حسين جنتى).

***
يك تعهد مشخص
فراخوان و پيشنهاد و آن‌چه درباره بازگشت به جبهه مردم ايران گفتم، هرچند به اقتضاى وضعيت و آرايش سياسى موجود با اسامى مشخص همراه بود اما اختصاصى نيست بلكه فراگير است.

به ديگران هم در اين آزمايش تاريخى خوشامد مى‌گوييم. مى‌گوييم كه اگر راست مى‌گويند، گريبان مجاهدين را رها نموده، يقه ملا را بچسبند. اين را هم اول به خودمان مى‌گوييم كه هرگز و هيچ‌گاه شروع كننده خصومت و ضديت و تعارض با احدى غير از ديكتاتوريهاى شيخ و شاه نبودهايم. اغلب تا مدتهاى مديد فروخوردهايم تا وقتى كه طرف مقابل از حد گذرانده باشد، به‌نحوى كه اگر به جوابگويى نمى‌پرداختيم، ديگر ضعف و ذلت تلقى مى‌شد. و هيهات منّا الذله…

اما فراتر از اين حرفها، من براى اثبات صدق عرايضم، بايد تعهد مشخصى هم ارائه كنم تا كسى گمان نكند كه سوداى ديگرى جز آزادى و حاكميت جمهور مردم دارم. از آن‌جا كه به هرحال كسى بايد پا پيش بگذارد و اميد و اعتماد پرپر شده از سوى خمينى و اعقاب عمامه‌دار و بىعمامهاش را جبران كند و آب رفته را از اين حيث به جويبار وجدانهاى خنجر خورده و ضماير خيانت شده برگرداند، اعلام مى‌كنم كه پس از وفاى به عهد در آزادى ايران زمين از چنگ رژيم ولايتفقيه و تشكيل موسسان منتخب مردم ايران، از هرگونه مقام و منصب و از هرگونه شركت در انتخابات و هر دولتى كه باشد، تحت هر نام و عنوان، معذورم. عضويت در سازمان پرافتخار مجاهدين خلق ايران، چنانچه شايسته آن باقى بمانم، برايم كفايت و كمال مطلوب است.

البته مى‌دانم كه خيانت خمينى به عهد و پيمانهايش، مخصوصاً به تعهدهايى كه قبل از رسيدن به قدرت اعلام كرده بود؛ كلمات را ذبح و ملوث كرده و جايى براى اعتماد به تعهدهاى باقى نگذاشته است. اما اين هم هست كه مجاهدين با درياى خون و سلسله جبال ايستادگى در تاريخ معاصر ايران نشان دادهاند كه در سوگندها و تعهدهاى خود جدى هستند. بنابراين، اميدوارم بتوانم در جريان عمل، در عهدى كه با خود و خداى خود از روز30خرداد بستهام و آن را با شما در ميان مىگذارم، اعتماد كسب كنم.

از روز 30خرداد سال 1360 كه بالاترين و شكوهمندترين مقاومت سازمانيافته تاريخ ايران در برابر ارتجاع و ديكتاتورى آغاز شد، و از روز بر خاك افتادن اولين دسته شهيدان آزادى، با خود و خداى خود عهد بستم كه حتى اگر به رستگارى شهادت نرسم، چنانچه عمرى باقى بود، با تدوين و تكميل 4 كتاب ناتمام تبيين جهان، انسان، تاريخ و شناخت، اين‌چنين دفتر ايام را با هديه به نسل جوان ببندم.

در يك كلام، برترين و بالاترين خواسته براى خودم اين است كه مى‌خواهم ”مجاهد“ بمانم و ”مجاهد“ بميرم. فقط همين. البته با استعانت از خدا و دعاى خير شما.

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen